سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

برای ساره ی گلم

دوشنبه 14 اردیبهشت

دوشنبه 14 اردیبهشت   سلام عزیز دلم امروز روز 15 رجب بود و آخرین روز ایام اعتکاف خدا توفیق داد و تونستم این سه روز رو روزه بگیرم   خداروشکر حالت تقریباً دیگه خوب شده و دیگه اثری از بیماری مشاهده نمیشه سعی کردم امروز تا بعدازظهر نخوابی تا برای اعمال ام داوود که میریم مسجدبخوابی اما تا ظهر بیشتر طاقت نیاوردی و بعد از اینکه از حمام اومدیم و یه کم بازی کردی خوابیدی   ساعت 3:30 رفتیم مسجد. توی مسجد همینطور برای خودت میگشتی و مدام داد میزدی مادر یا عمه یا آگر (هاجر) آخرا هم دیگه خسته شده بودی و میخواستی بری دست عمه درد نکنه خیلی مراقبت بود و کلی بغلت کرد و دورت ...
30 ارديبهشت 1394

شنبه 12 اردیبهشت

شنبه 12 اردیبهشت امروز روز تولد امام علی(ع) بود و روز مرد و پدر   گفتم امروز بابایی سر کار نمیره و کلی واسه خودم برنامه ریزی کردم که بریم بیرون اما نشد و بابایی رفت سر کار و ساعت سه و نیم چهار بود که اومد خونه وقتی اومد کادوش رو که یه شلوار اسپرت راحتی بود بهش دادم خداروشکر بابایی کادوش رو دوست داشت.   عصر هم رفتیم واسه آقاجون یه کتاب به نام صحیفه مهدیه خریدیم و واسه باباحجی هم دو تا زیرپوش و دو جفت جوراب بابایی خرید.   شب هم رفتیم خونه آقاجونینا واسه تبریک عید خداروشکر آقاجون کتاب رو دوست داشت و کلی ذوق کرد همش میگفتم کاش دوست داشته باشه آخه آقاجون همه کتابی رو نمیخونه و کلی...
30 ارديبهشت 1394

جمعه 11 اردیبهشت

جمعه 11 اردیبهشت امروز بلاخره بعد از سه روز برگشتیم خونه از سه شنبه تا امروز صبح خونه ی آقاجونینا بودیم به خاطر مریضی شما   گفته بودم که تب داری و مریضی و شنبه و یکشنبه تب داشتی و شبها نمیخوابیدی و گریه میکردی دوشنبه عصر تبت پایین اومده بود اما همینطور بیقراری میکردی و هیچی هم نمیخوردی و حسابی بیحال شده بودی حتی عصر هم که رفتیم خونه ی عمو جوادینا واسه ختم انعام خیلی با بچه ها بازی نمیکردی و گرسنه ات بود اما چیزی نمیخوردی شب راحت تر از شبای قبل بودی و گفتم خداروشکر بهتر شدی اما صبح دوباره بیقراریهات و غذا نخوردنات ادامه داشت و برای همین بردیمت دکتر   خانم دکتر گفت که زبانت ...
30 ارديبهشت 1394

یادداشت های ماه بیستم

سلام عزیز دلم ببخشید اینقدر دیر به وبلاگت سر زدم و میخوام به روزش کنم آخه اصلاً فرصتشو پیدا نمیکنم نمیدونم چرا! اما خوب الان که اومدم چند تا پست برات میزنم و خاطراتی که فرصت نکردم برات بنویسم و توی گوشیم ثبتش کرده بودم تا یادم نره رو برات مینویسم:   جمعه 4 اردیبشهت ماه: ساعت ده و نیم، یازده صبح بود که با مامانجونینا رفتیم پارک ناژوان، عمه فاطمه اینا هم اونجا بودن و ما با عموها با هم رسیدیم. عمه زهرا یه سفارش خط گرفته بود و نتونست باهامون بیاد!   خیلی خوش گذشت شما هم کلی ذوق کرده بودی و حسابی واسه خودت میگشتی البته با مراقبت ما یه تاب هم به درختا بستن و شما کلی روش تاب با...
25 ارديبهشت 1394

عمویم از میان ما رفت!

ی ک هفته گذشت! دوشنبه ی هفته ی گذشته بود یعنی 24 فروردین ماه 1394   هنوز نیم ساعت نشده بود که از خواب بیدار شده بودیم که دیدم تلفن زنگ میخوره وقتی جواب دادم مامانم بود که بهم خبر فوت عمویم رو داد!   باورکردنش برام خیلی سخت بود آخه 12 فروردین دیده بودمش و حالش خیلی بهتر شده بود چند ماهی میشد که همینطور مریض میشد و توی بیمارستان چند روزی بستری بود و حالش خوب میشد و می آوردنش خونه اما حالا خیلی حالش بهتر بود   عموم قلبش درد میکرد و دریچه ی قلبش باز شده بود و دکتر قلبش بهش قرصهایی میداد که بخوره و گفته بود که این قرصها برای کلیه هاش بده و به مرور کلیه هاش رو از کار مینداز...
30 فروردين 1394

به لطف خدا به خیر گذشت!

سلام عزیز دلم   یکشنبه ی هفته ی پیش بردمت با خودم مسجد واسه حدیث کساء آخه توی خونه خیلی حوصله ات سر رفته بود و میخواستی از خونه بری بیرون   اونجا کلی ذوق کرده بودی و برای خودت میگشتی اما همینطور میرفتی توی قسمت مردونه و من باید همینطور میومدم ببینم کجایی   تا اینکه یه بار دیدم از بیرون از طرف در قسمت زنونه اومدی توی مسجد یعنی از در مردونه رفته بودی بیرون و خداروشکر اومده بودی دوباره داخل مسجد و نرفته بودی بیرون بعدش یه کم بازی کردی با نجمه سادات و امیرمهدی و رفتی دوباره توی قسمت مردونه   دو سه دقیقه ای گذشت و دیدم نیومدی اومدم ببینم کجایی از پشت پرده هر جا رو نگاه کردم ن...
30 فروردين 1394

روز مادر مبارک!

سلام عزیز دلم دیروز روز تولد حضرت زهرا و روز زن و روز مادر بود امسال دومین سالی بود که طعم شیرین مادربودن رو میچشیدم و با تمام وجود حس میکردم انشاءالله خدا به برکت وجود نازنین مادرمون حضرت زهرا(س) به همه ی اونایی که در آرزوی مادرشدن هستند طعم مادرشدن رو بچشونه و عیدیشون رو بده الهی آمین شب میلاد حضرت فاطمه(س) یعنی پریشب بابایی در حالی که یه کیک خریده بود به خونه اومد کیکی که روش نوشته بود همسرم دوستت دارم خیلی خوشحالم کرد دستش درد نکنه   بعدشم با بابایی و شما رفتیم پایین و یه مقداری از کیک رو هم بردیم و به مادر و عمه فاطمه که اونجا بودند روزشون رو تبریک گفتیم   ...
22 فروردين 1394

25 اسفند 93 تا 13 فروردین 94

سلام عزیز دلم   ببخش زودتر از اینا میخواستم بیام و وبت رو به روز کنم اما قبل از عید به خاطر اینکه سیستمم رو جابه جا کردم یه مشکلی واسه نتم به وجود اومد و نتونستم به اینترنت وصل بشم بعدشم که مشغله هام زیاد شد و عید و ...   اول از شنبه 23 اسفند میگم که باباحجی اینا از سفر کربلا برگشتند و شما اینقدر ذوق کرده بودی که نگو عمه زهرا یه عروسک خوشگل برات آورده بود دستش درد نکنه   از روز قبلش یعنی 22 اسفند من و ساجده شروع کردیم به درست کردن هفت سین فاطمی واسه مسابقه ای که توی فرهنگسراها انجام میشد و شنبه شب ساجده هفت سینمون رو برد تحویل داد انشاءالله که برنده بشه خودمون خیلی دوستش داشتیم   ...
14 فروردين 1394

موهات کوتاه شد!

سلام عزیز دلم الان شما لالا کردی و منم از فرصت استفاده کردم و اومدم تا برات بنویسم:   چهارشنبه ی هفته ی گذشته با دایی سیدعلی و زندایی و فاطمه سادات و محمدجواد و شما رفتیم پیرایش کودکان تا موهای تو و محمدجواد رو کوتاه کنیم   اینقدر شلوغ بود که نگو، کلی نی نی کوچولو مثل شما آورده بودن تا موهاشون رو کوتاه کنند اکثر بچه ها هم تا روی صندلی می نشستند واسه کوتاهی میزدند زیر گریه و کلی جیغ میزدند و اشک میریختند تا موهاشون کوتاه بشه بعد که بلند میشدن صورتاشون و چشمای کوچولوشون قرمز شده بود اما موهاشون خوشمل   اول موهای محمدجواد رو کوتاه کردن اونم با کلی جیغ و گریه که کرد جالب بود حت...
24 اسفند 1393