سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

برای ساره ی گلم

ورود به 6 ماهگی

عزیز دل مامان سلام بهت تبریک میگم گلم، دیگه وارد 6 ماهگی شدی، 5 ماهه که تو کنار مایی و وجودت آرامش بخش زندگیمون شده    دیروز صبح خیلی سرحال بودی داشتم موهاتو شونه میکردم که شونه رو گرفتی و کلی بهش نگاه میکردی و باهاش بازی میکردی         بعدش نمی دونم چرا شروع کردی به ناآرامی کردن، همش گریه میکردی اما تا بغلت میکردم و دورت میبردم آروم بودی و میخندیدی   خانومی گل من خیلی شیطون شدی انگار میدونستی مامانی امتحان داره نمیخواستی بذاری من یه کم امتحانمو بخونم!!!   بعدازظهر خواب بودی،میخواستم بذارمت و برم کلاس و امتحان بدم، آروم آروم آوردمت پایین تا بیدار نشی اما تا...
27 بهمن 1392

خانومی گل من

گلی خانومی من سلام     این روزها خیلی دوست داری بشینی، دمرو بیفتی، بازی کنی، بلندبلند حرف بزنی عاشق اینی که یکی بشینه باهات حرف بزنه و بازی کنه   با لباساتم خیلی بازی میکنی     چند وقتی به دستات خیلی نگاه میکردی حالا به پاهات خیلی نگاه میکنی     تا یه صدایی هم میشنوی فوری توجهت بهش جلب میشه مخصوصاً اگه صدای تلویزیون باشه     دستات رو هم خیلی میخوری، یعنی کلا دوست داری همه چیز رو توی دهنت کنی     خیلی دوستت دارم عزیزم انشاءالله که همیشه سالم و سرحال باشی و خوشحال   وجود تو یه شور ...
23 بهمن 1392

22 بهمن

ساره خانومی مامان سلام الان که دارم مینویسم شما دمرو روی بالش خوابیدی و داری به من نگاه میکنی     امروز 22 بهمن بود، روز جشن ملی ما، روز پیروزی انقلاب ما امروز اولین 22 بهمنی بود که تو هم با ما بودی...   صبح با بابایی و عمه و تو رفتیم راهپیمایی، چقدرم که شلوغ بود، اصلا جای سوزن انداختن نبود، ما تا نزدیک میدان امام بیشتر نتونستیم بریم آخه ترسیدیم توی این شلوغی و بین این همه جمعیت خدای ناکرده بلایی سر تو بیاد، واسه همین ترجیح دادیم توی میدان نریم و برگردیم   خیلی برات عجیب بود آخه تا حالا اینقدر جمعیت ندیده بودی، توی کالسکه ات بودی و با تعجب به همه نگاه می کردی     ...
22 بهمن 1392

مهمونی

عزیز دل مامان سلام دوست داشتم زودتر بیام و وبلاگتو به روز کنم اما فرصت نکردم آخه خیلی سرم شلوغ بود...   دیروز داشتم خونه رو مرتب می کردم و تمیز کاری میکردم آخه دیشب مهمون داشتیم یعنی جلسه ی حدیث کساء خانوادگی خونه ی ما بود و همه جمع بودند.   نمی دونم چرا دیشب خیلی گریه می کردی مادر می گفت سرما خوردی و مریض شدی آخه لپهای کوچولوتم حسابی سرخ شده بود اما من میگفتم نه سرما نخوردی   مدام میخواستی بغلت کنم و دورت ببرم اما بعد از اینکه مهمونا رفتند تا ساعت 12:30 شب بلند بلند حرف میزدی و میخندیدی      اینم عکسته با لپهای قرمز قرمز که به کوچولو خوابیدی بعد از ا...
17 بهمن 1392

خونه ی خاله

سلام به ساره ی گل خودم الآن که دارم مینویسم برف قشنگی داره میاد و همه جا رو سفیدپوش کرده حیف که نمیتونی توی این برفها بازی کنی فقط میتونی از پشت پنجره بیرون رو ببینی!!انشاءالله بزرگتر که شدی برف بازی هم میکنی امروز صبح بابایی قبل از اینکه بره سر کار، ما رو رسوند خونه ی خاله اشرف آخه میخواستیم یه کم چرم دوزی بکنیم (آخه مامانی و خاله هنرمندن و چرم دوزی بلدن ) یه سری کارهای نمایشگاهی مثل کیف و دستبند و گردنبند و ... شما هم مثل یه دختر خوب اونجا خوابیده بودی و به ما نگاه میکردی   بعدشم خاله مریم اومد اونجا با نجمه سادات و امیرمهدی که یعنی یه کم کمکمون کنه که البته امیرمهدی نگذاشت   (نجمه سادات سه سال...
14 بهمن 1392

ساره بعد از حمام

عزیز دلم سلام الان تو خوابی و بابایی هم رفته ورزش، منم از فرصت استفاده کردم و اومدم از امروزت برات بنوسم امروز صبح ساعت 10 من داشتم باهات بازی میکردم و حرف میزدم که مادر تلفن زد و گفت ساره رو بیار ببرمش حمام، منم آماده ات کردم و رفتیم پایین(آخه خونه ی ما طبقه بالای خونه ی مادریناست) تا بری حمام حمام کردن و آب رو خیلی دوست داری، توی حمام اصلاً گریه نمیکنی به جز وقتایی که گرسنه ات باشه و شیر بخوای!! بعد هم از حمام آوردمت بیرون و لباساتو بهت پوشوندم و توی آفتاب نشستم و بهت شیر دادم، تو هم خوابت برد و چه خواب قشنگی     بعد هم آوردمت بالا و تا تو خواب بودی منم ناهارو آماده کردم (ماکارونی) امروز بابایی هم ز...
10 بهمن 1392

دختر ناز من

الان تازه از خواب بیدار شدی و داری بلند بلند واسه خودت حرف میزنی نگاهت میکنم کلی برام میخندی و ذوق میکنی دوست داری همش یکی بشینه کنارت و باهات حرف بزنه.. عاشق جغجغه هاتی هر وقت میدم دستت کلی باهاش بازی میکنی. دوست داری همش یه چیزی دستت بگیری   توی دلم نشستی و داری به عکس خودت نگاه میکنی و میخندی ...
9 بهمن 1392