سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

برای ساره ی گلم

بابایی جونم روزت مبارک

روز پدر امسال با سالهای قبل متفاوت بود. امسال به دلیل کرونا نتوانستیم بیرون بریم و برای بابایی کادو بخریم! و فقط به پختن کیکی کوچک در خانه اکتفا کردیم. انشاالله سالهای بعد جبران امسال رو بکنیم. شما هم یه نقاشی زیبا برای بابایی کشیدی و روزش رو بهش تبریک گفتی. این کاردستی ها رو هم نجمه سادات با کمک من برای باباش درست کرد تا بهش هدیه بده👇👇👇 انشاالله خدا همه ی باباها رو برای بچه هاشون حفظ کنه😍 ...
29 اسفند 1398

ذوق مادرانه ی من برای تکالیف دخترم🤣

سلام عزیزم دیروز رفته بودیم خونه آقاجون اینا. تکالیفت رو هم نوشته بودم تا انجام بدی. تا بعدازظهر که داشتی با یگانه بازی می کردی. من داداشی رو بردم توی اتاق بخوابونم و شما هم با یگانه قرار شد توی سالن بخوابی. نیم ساعتی که گذشت اومدی توی اتاق کنارم و آروم صدام زدی. گفتم بله؟ گفتی مامانی من خوابم نمیاد میخوام بنشینم تکالیف رو انجام بدم!!! گفتم باشه برو انجام بده. دفترت رو آوردی و پرسیدی که چکار باید بکنی. چشم هام چهارتا شده بود!!!🙄 سابقه نداشت که خودت بدون اینکه من کلی بهت بگم بشینی پای تکالیفت😁 نشستی تا آخر تکالیفت که ۵ صفحه ای بود انجام دادی. اینقدر ذوق کرده بودم که خواب هم از سرم پرید.🤗 ببین چه می کنی با من د...
10 اسفند 1398

کرونا و اوضاع به هم ریخته ی شهر ما🤔

دیروز صبح با دلهره ی فراوان و کلی سفارش در مورد شستن دستهایت و نزدن دستهایت به صورت و دهان و چشم و بینی ات برای برحذرماندن از ویروس کرونا، روانه ی مدرسه ات کردم. با بابایی رفتی. یک ساعتی که گذشت دیگر دلم طاقت نیاورد و تصمیم گرفتم که به مدرسه بیایم و به خانه برگردانمت!! بابایی اومد و امیرعباس رو به او سپردم و راهی مدرسه شدم. به مدرسه که رسیدم پیش مدیرتون رفتم. وقتی گفتم که میخوام به خانه ببرمت گفت که نه میتونه بگه ببرمت و نه میتونه بگه نه! و انتخاب با ولی دانش آموزه. مدرسه واقعا به هم ریخته بود و کلی از دانش آموزان نیامده بودند و آنهایی هم که بودند یکی یکی دنبالشان می آمدند و به خونه می رفتند. مدیر و معلمان مدرسه هم واقعا در...
6 اسفند 1398

روز مادر ۹۸

26 بهمن ماه روز ولادت حضحضرت زهرا(س) و روز مادر امسال روز مادر، مامان جون در کنارمان نبود. و چقدر جای خالی اش حس می شد. هر سال با بابایی می رفتیم و دو تا کادوی عین هم برای مامان جون و خانوم جون می خریدیم. امسال اما ... حتی خونه ی آقاجونینا هم نرفتیم و فقط به تبریک تلفنی بسنده کردیم. بابا و شما اما به فکر من بودید و برایم گل و شیرینی خریدید و این روز رو بهم تبریک گفتید. و هدیه هم بابایی هم مقداری پول به کارتم واریز کرده بود. ممنونم ازتون عشقهای من😍 و برای مادر: عمه فاطمه اینا اومدن اینجا و با هم شله زرد پختیم و به امامزاده بردند و نذری دادند. آخه مامان جون شله زرد خیلی دوست داشت و شله زرداش واقعا خوشمزه...
5 اسفند 1398

روزهای غم انگیز بهمن برای ما😣

عزیزکم سلام امروز آخرین روز از بهمن ماه سال ۹۸ است. بیشتر از یک ماهه که به این سر نزدم. اصلا حال و روز خوبی نداشتیم. ۱۶ بهمن ماه، مامان جون رو از دست دادیم. بالاخره بیماری بهش غلبه کرد و تاب و توان ماندن در این دنیای فانی رو ازش گرفت. خیلی سخت بود. دیدن جای خالی مامان جون توی خونه قلبمون رو به درد میاره. عمه زهرا بیشتر از همه سختشه. روزهای سختی رو گذروندیم. اذان صبح بود که با صدای تلفن از جا پریدم و این خبر رو شنیدیم. تا دو روز بدنم می لرزید. خیلی تکان خوردم. باورش برایمان سخت بود. بابایی که بدتر از من بود. مامان جون و عمه زهرا کاشان بودند برای جلسات پرتودرمانی مامان جون. شبش با عمه تلفنی صحبت کرد...
30 بهمن 1398

استقلال!!!

عزیزکم سلام امروز روز سومی بود که خودت به تنهایی از مدرسه به خونه اومدی.👏👏👏 آفرین به دخترک من که روز به روز داره بزرگتر و خانوم تر میشه.😍 از دوشنبه ی هفته ی پیش شروع شد.😊 بهت گفتم مامانی امروز یه کم عقب تر از مدرسه منتظرت می ایستم تا بیای. با ذوق و شوق قبول کردی.😄 وقتی منو دیدی گفتی مامانی اگه عقب تر هم ایستاده بودی من خودم میومدم.🤔 گفتم میخوای فردا توی کوچه بایستم منتظرت؟ خوشحال شدی و گفتی بله. سه شنبه که دنبالت اومدم کیفت رو توی ماشین گذاشتی و گفتی من خودم میام و تندتند رفتی.😁 تا رفت من بهت برسم رسیده بودی خونه😊 می دیدمت که از کنار دیوار می رفتی و سرت پایین بود و به چیزی کاری نداشتی. انگار خیالم یه کم را...
23 دی 1398

یادگیری اسم قشنگت مبارک گلم😙

عزیزم سلام یادگیری نوشتن اسم قشنگت رو تبریک می گم.😊 سه شنبه ی دو هفته پیش بود روز ۹ دی ماه با یادگیری نشانه ی ه تونستی نام زیبات رو به طور کامل بنویسی (البته قبلش هم می تونستی بنویسی😁) و سفارشات شما هم آغاز شد.😉 مامانی برام کیک بپز ببرم. روش شمع هم بگذار.🙄 گفتم میخوام کاپ کیک درست کنم به اندازه ی تمام بچه های کلاستون گفتی خوب مامانی روی همش شمع کوچولو بگذار. گفتم آخه تولدت نیست که گفتی تولد من که توی تابستونه نمیتونم توی مدرسه تولد بگیرم!🤔 گفتم شمع رو نمیتونم قول بدم. کاپ کیک برات میارم. سه شنبه نزدیکای ظهر طبق قرار قبلی که با خاله راضی گذاشته بودم رفتم خونه شون تا با هم کیک درست کنیم (آخه فر خودمون خراب شده و هنوز نگ...
21 دی 1398
2052 11 11 ادامه مطلب

شهادتت مبارک سردار دل ها

چقدر ناگهانی بود. هنوز هم در بهت و حیرتیم. مگر می شود؟! باور کردنش واقعا سخت است!! سردار دلها به آسمانها پر کشید. جمعه صبح زود وقتی رفته بودم مسجد، خانوم عابدینی بهم گفت و عکس رو نوشتم داد. گفتم اشتباه میکنی، خبر الکیه!! و باور نکردم. اما وقتی اومدم خونه و تلویزیون رو دیدم متوجه شدم که بله خبر واقعا حقیقت داره. به گزارش ایسنا، ایرج مسجدی سفیر جمهوری اسلامی ایران در عراق با تبریک و تسلیت به مناسبت به شهادت رسیدن سردار سپهبد قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به بیان جزییاتی از به شهادت رسیدن این فرمانده سپاه پرداخت و گفت: حدودا ساعت یک بامداد (جمعه ۱۳ دی ماه) دو خودرو که حامل سرلشگر سلیم...
15 دی 1398

آبرنگ گیاهی!!!

سلام گلم امروز باید توی یه برگه ی A4 یه نقاشی از اجزای مختلف گیاه می کشیدیم و با رنگ های گیاهی رنگ میکردی و برای درس علومت به مدرسه می بردی. تجربه ی جالبی بود. اولین بار بود که از رنگ های گیاهی استفاده میکردیم. شما هم که عاشق نقاشی و رنگ آمیزی😘 نقاشی رو کشیدم و رنگهای زرد (زعفران)، بنفش (کلم)، قرمز (لبو)، سبز (تره و اسفناج و جعفری) و قهوه ای روشن (دارچین) رو که درست کردم بهت دادم و شما با دقت تمام همه ی نقاشی ت رو رنگ کردی. آفرین به دختر گل خودم👏👏👏   ...
14 دی 1398