سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

برای ساره ی گلم

باغ بهادران😊

جمعه پنجم مهرماه ۹۸ جمعه صبح رفتیم باغ بهادران (البته نمیدونم باغ بهادران درسته یا باغبادران🤔 روی بعضی تابلوهاشون باغبادران نوشته بود و روی بعضی دیگه باغ بهادران😅 ). ما بودیم و مادرینا و عمه فاطمه و عمو محمود و عمو احمدینا. روز خوبی بود و خیلی خوش گذشت. شما هم با فاطمه و عرفان و زینب حسابی آب بازی کردید.😅 بعد از ۳ روز مدرسه رفتن و خستگی😁 تفریح خوبی بود برات.🤣 همیشه خوش باشی عزیز دلم😚😚😚😚😚 ...
9 مهر 1398

کلاس اولی من😍

دخترکم سلام سال اولیِ من سلام بچه مدرسه ایِ من سلام و تو امسال پا به مرحله ی جدیدی از زندگیت نهادی و چقدر این اولین قدم برایت دشوار بود. آری یکشنبه اولین روز محصلیِ تو بود. جشن شروع سال تحصیلی برای شما سال اولیها. چقدر ذوق رفتن به مدرسه را داشتی و در کنارش استرسی عجیب از تنها شدن و دور از من ماندن. اسپند برایت دود کردیم و از زیر قرآن ردت کردیم تا در پناه قرآن، سلامت باشی. با هم پا به مدرسه نهادیم و با دیدن زهرا و محدثه کلی ذوق کردی. جشن کوچکی در نمازخانه برایتان تدارک دیده بودند و شما روی صندلی نشستید و کمی برایتان حرف زدند و دیکلمه ای کوچک، توسط یکی از همکلاسیهایتان قرائت شد و نمایشی ...
6 مهر 1398

۶#سالگیت مبارک دخترکم😍#واکسن ۶سالگی

نفسم سلام😊 امروز جمعه بود. جمعه ی هفته ی گذشته چقدر استرس واکسن شما رو داشتیم. آخه شنبه رفتیم و واکسنت رو زدیم. واکسن شش سالگی😊 اولش نمی خواستی بیای اما من و عمه، با کلی حرف و حدیث، قانعت کردیم که بریم واکسن بزنی. چون بابایی خیلی کار داشت با عمه زهرا رفتیم.😁 وقتی که رسیدیم مرکز بهداشت، آروم بودی اما بعد کم کم استرس گرفتی و گفتی که نمیخوای واکسن بزنی.😑 تا این مرحله باز هم خیلی بی قراری نکردی اما وقتی که رفتیم توی اتاقِ واکسن، اصلا راضی به واکسن زدن نمی شدی و خانوم حیدری که مسئول واکسنت بود بعد از دادن قطره فلج اطفال، دید که نمیتونه واکسنت رو بزنه و آقای صادقی رو صدا زد تا بزنه. دیگه به هیچ وجه نمی نشستی و گریه می کردی.😣 م...
29 شهريور 1398

محرم ۹۸

دخترکم سلام تاسوعا و عاشورای امسال هم گذشت. امسال شب قبل از شروع ماه محرم، داداشی رو پیش بابایی گذاشتیم و من و شما با هم رفتیم برای خرید لباس سیاه محرم. به سلیقه ی خودت لباس گرفتیم و شلوار کتان مشکی (رنگهای دیگه هم داشت اما خودت اصرار داشتی که مشکی برداری😉) بیشتر شبهای دهه ی اول رو رفتیم خیابان بی سیم هیئت جوانان مجمع شهید مفتح. روضه ی خوبی بود هم اینکه مهدکودک داشت و هم کسی صحبت نمی کرد و مکان آرامی بود برای روضه. بماند که شما اصلا دوست نداشتی به مهدکودک بروی و دو سه شب آن هم به اصرار رفتی.😐 نمیدونم چرا اینقدر به من وابسته شدی. وقتی می گفتم برو مهدکودک می گفتی خودت هم بیا اینجا بنشین. نمیدونم چکار کنم. همش میگی میترسم وقتی...
24 شهريور 1398

شهریوری ها تولدتون مبارک😍

اول شهریورماه تولد دایی جون آقاحسن زندایی برای دایی کیک پخته بود و یه جشن کوچولو گرفته بود. ما و خاله مریمینا خونه ی آقاجون بودیم و دایی اینا کیکشون رو آوردند اونجا و ما هم تولدت مبارک رو خوندیم و تبریک گفتیم و کیک خوردیم. تولد چهل سالگیت مبارک دایی جونِ ساره جونی😊 اینم دستهای قلبی شکل ساره جونی بالای کیک😙 اون کیک کوچولوهه هم مال یگانه است که به مامانش گفته درست کنه و شمع گذاشته روش😄 سوم شهریورماه تولد امیرمهدی جون نجمه سادات چهارم شهریورماه یعنی روز دوشنبه یه جشن کوچولو برای امیر مهدی و امیرعلی گرفته بود و بچه ها رو دعوت کرده بود. البته فقط دوستان نجمه سادات و امیر مهدی دعوت بودند یعیعنی فاطمه سادات و ...
11 شهريور 1398

#عید غدیر مبارک#جشنواره غدیر

عزیزم سلام😍 این چند روزه حسابی درگیریم. آخه فردا عید غدیره، بزرگترین عید ما شیعیان.🤗 از پنجشنبه غرفه های غدیر مثل هر سال توی پارک برگزار شده با این تفاوت که امسال من نمیتونم توی غرفه ها باشم و فقط دلم اونجاست.😊 پنجشنبه شما با نجمه سادات اینا رفتی غرفه ها. قرار شد خودم بیام دنبالت. یه کم دیر شده بود ترسیده بودی که نکنه گم بشی🤔 خیلی به من وابسته شدی. هم دوست داشتی غرفه ها رو بری و هم از اینکه تنها باشی واهمه داشتی.😐 جمعه صبح رفتیم پیاده روی غدیر. البته پیاده روی که نه، ما توی پارک رفتیم و به جمعیت پیاده رو رسیدیم. پیاده روی کاروان غدیر از امامزاده ابوالعباس بود تا توی پارک. اولین باری بود که داداشی رو بردم توی این جمعیت. ...
29 مرداد 1398

آلبوم ایتالیایی ساره جون😚

عزیز دلم سلام پریروز رفتیم مهدتون برای تحویل گرفتن آلبوم عکس هات. چند روز پیش خاله ساره تون تماس گرفت و گفت که برای گرفتن آلبومت بریم مهد.😊 برای رفتن به مهدتون و دیدن خاله هات مخصوصا خاله فرشته تون روزشماری می کردی آخه خیلی دلت برای مهدتون تنگ شده و با دیدن خاطرات و وسایل و لباسهای مهدت میگی مامانی یادش بخیر چقدر اول بود پیش دبستانیمون. 😉 اصرار کردی که داداشی رو هم دنبال خودمون ببریم تا خاله فرشته تون اونو ببینه اما متاسفانه وقتی رفتیم خاله فرشته تون نیومده بود مهد و تو نتونستی مربیت رو ببینی. امیر عباس هم حسابی گرمش شده بود و گرسنه هم بود. توی مهدتون بهش شیر دادم و شما هم یه کم بازی کردی. دوست داشتی بیشتر بمونیم ...
15 مرداد 1398

ساره و روزهایی که گذشت😊

دخترکم سلام😍 امروز میخوام خبرهای این روزها رو برات بگم:😎 پنجشنبه ی هفته ی پیش یعنی ۹۸/۴/۲۷ جشن عروسی فاطمه عمو بود. شما از چند روز قبلش ذوق رفتن به عروسی رو داشتی.😊 شب با بابایی و عمو جوادینا به عروسی رفتین و من و داداشی توی خونه موندیم آخه داداشی هنوز ۴۰ روزش نشده و من نمیخواستم توی سروصدا ببرمش. کلی ذوق کرده بودی و لباست رو پوشیدی و آرایش مختصری کردی و راهی شدی.🤗 چون تالارشون دور بود تقریبا ساعت ۱ بعد از نیمه شب بود که برگشتید و شما خیلی کیف کرده بودی و بهت خوش گذشته بود و از باغ و عروسی و عروس و داماد و ... برام تعریف کردی و بعد هم لباسها رو عوض کردی و از بس خسته بودی زود خوابت برد.😊 جمعه ۹۸/۴/۲۸ عقد احمد ...
7 مرداد 1398

عیدت مبارک دخترکم😚

سلام عزیزم عیدت مبارک امروز ولادت امام رضا(ع) بود و به قمری روز تولد شما و سالگرد ازدواج مامانی و بابایی. هر سه این مناسبت ها رو بهت تبریک میگم گلم. وای که چقدر دلم هوای امام رضا رو کرده. شما هم انگار بیشتر از ما هوایی شدی و همش میگی کی میریم مشهد امام رضا؟! انشاالله که به زودی قسمتمون بشه بریم زیارت😊   ...
23 تير 1398