سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

برای ساره ی گلم

عید اولی که تو در کنار ما هستی

عزیز دلم سلام   الان که دارم می نویسم شما در کنار بابایی هستی و با کمک بابایی ایستادی و داری بلند بلند جیغ میزنی و حرف میزنی   دیگه کم کم داریم به لحظه ی سال تحویل نزدیک میشیم یعنی کمتر از 23 ساعت دیگه به شروع سال 1393 باقی مونده   خیلی خوشحالم که امسال تو هم در کنار ما هستی عزیزم     بوی باران ; بوی سبزه ; بوی خاک شاخه های شسته ; باران خورده ; پاک آسمان آبی و ابر سفید برگهای سبز بید عطر نرگس , رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار   خیلی دوستت دارم عزیزم و خدا رو شکر میکنم که تو ر...
28 اسفند 1392

واکسن 6 ماهگی

  خانوم گلم دوباره سلام   پریروز یعنی شنبه 24 اسفندماه بردمت مرکز بهداشت تا واکسن 6 ماهگیتو بهت بزنند   البته دیروز 6 ماهت تموم شد اما خوب چون که فقط روزهای زوج واکسن میزنند بهم گفته بودند اگه یه روز زودتر هم شد بیارش چون که نزدیک عیده و تعطیلی ها شروع میشه   ساعت 9:30 بو که بابایی اومد و با هم بردیمت مرکز بهداشت خدا رو شکر همه چیزت نرمال بود و مشکلی نداشتی   بابایی بغلت کرد تا واکسنت رو بزنند من که طاقتشو نداشتم از اطاق اومدم بیرون و با صدای گریه ی تو دوباره اومدم داخل اطاق و بغلت کردم تا آروم شدی   اشک توی چشمات جمع شده بود، دو تا واکسن بهت زدند یکی به پای چپت و یکی به...
26 اسفند 1392

دختر بابایی

  ساره ی گلم سلام   چند روزه که میخوام بیام برات بنویسم اما خوب فرصتش رو پیدا نکردم   هر روز داری شیرین تر از قبلت میشی بلند بلند میخندی، به حال خودت حرف میزنی و آقا آقا میگی، دیگه غریبه و آشنا رو از هم تشخیص میدی، خلاصه که حسابی خودت رو توی دل همه جا کردی   این روزها بیشتر از قبل میتونی بشینی و از چند ثانیه نشستن به حدود یکی دو دقیقه نشستن ارتقا پیدا کردی     توپ رو خیلی دوست داری و اگه بهت بدم کلی وقت باهاش بازی میکنی و سرگرمی     راست میگن دخترا بابایی اند، وقتی بابایی از سر کار میاد اگه حتی گیج خواب هم باشی بیدار میشی در هر حالتی که با...
26 اسفند 1392

**کارهای روزانه**

دختری گلم دوباره سلام این روزها توی خواب کمی به پهلو هم میخوابی یعنی یهو بیدار میشی و میخوای دمر بشی وسط راه دوباره خوابت میبره       توی این عکس انگار داشتی توی خواب یه چیز خوشمزه میخوردی همینطور مالاچ مولوچ می کردی     یه کوچولو بعدش بیدار شدی و به من نگاه کردی که روبروت نشسته بودم     بعدش طبق معمول دمر افتادی     میخواستی بری جلو و نمی تونستی دستات خسته شد و رفتی پایین تر     بعد سرتو گذاشتی روی زمین      و شروع کردی به مکیدن انگشتت    ...
19 اسفند 1392

اولین جشن عروسی ای که رفتی

  عزیز دلم سلام   چند روزه که میخوام بیام بشینم خاطراتتو بنویسم اما خوب نزدیک عیده و خونه تکونی و در هم بودن خونه بهم فرصت این کارو نمیده میخوام از جمعه واست بگم   جمعه نزدیک ظهر بود که رفتیم خونه آقاجون، اونجا بردمت حمام و بعدشم شما شیرتو خوردی و یه خواب راحت رفتی     شب قرار بود بریم عروسی محسن برادر شوهرخاله ات آقارضا، واسه همینم به بابایی گفتم لباساتو آورد و با خانوم جانینا رفتیم عروسی   خاله اشرف و خاله مریم هم اومده بودند شما اونجا اصلا نخوابیدی و با تعجب به همه جا نگاه میکردی   موقع برگشتنمون هم چند تا عکس ازت گرفتم:   این یه عکس با ساجده دخ...
19 اسفند 1392

چقدر قشنگ خوابیدی

  ساره ی گل مامان سلام یکشنبه صبح تو رو گذاشتم پیش خانم جون و با خاله ها رفتیم بازار بعد که برگشتم نگام میکردی و می خندیدی داشتی با توپت بازی میکردی       خیلی دختر خوبی بودی عزیزم دو روزه دارم خونه تکونی میکنم با حضور شما   دیروز بعدازظهر ساجده اومد اینجا و از شما مراقبت کرد تا من یه کم بتونم به کارهام برسم، دستش درد نکنه تا اوایل شب هم اینجا بود و من کلی از کارهامو کردم   نمیدونم چرا دو شبه درست نمیخوابی یهویی بیدار میشی و گریه میکنی، منم باید پاشم و دورت ببرم تا کم کم خوابت ببره اما زود بیدار میشی   فکر کنم یه کوچولو سرما خوردی ، دیشب ساعت 3:30 ...
13 اسفند 1392

*دو خبر جدید*

  کوچولوی من سلام الان ساعت 9:40 شبه و شما تازه یه کم خوابیدی     امروز من تصمیم گرفتم خونه تکونی مونو شروع کنم اول که شروع به کار کردم هیچی نمی گفتی و بهم نگاه میکردی اما یه کم که گذشت گریه هات شروع شد و نمیگذاشتی من کار بکنم فقط میخواستی من بنشینم کنارت و باهات حرف بزنم و بازی کنم الانم کلی خونه به هم ریخته شده و وسایل آشپزخونه وسط سالنه اما نمیتونم برم سراغش چون باعث سروصدا میشه و شما هم که خوابت خیلی سبکه فوری از خواب بیدار میشی   حالا دو خبر جدید واست دارم   اول اینکه صبح چرخهای روروئکت رو وصل کردم و شما برای اولین بار یه کم توش نشستی اولش با تعجب بهش نگاه میکردی...
10 اسفند 1392

یه خبر خوب ...

  عزیز دلم دوباره سلام اینم خاطره ی امروزت امروز صبح یه ساعتی گذاشتمت پیش مادر و رفتم امتحان بدم و بیام بعد که برگشتم شما تازه خوابیده بودی، مادر میگفت خیلی ناآرامی کردی و نق میزدی   اما از اون موقع که خوابیدی تا حدود یه ساعت و نیم بعدش خواب بودی ، من که دیدم بیدار نمیشی اومدم بالا و به مادر گفتم وقتی بیدار شدی صدام بزنه که بیام ببرمت   یکی دو ساعت پیش بردمت حمام، برای دومین بار توی حمام خودمون (آخه حمام ما با یه اتاق که کنارشه و اتاق شماست بیرون از ساختمونه و توی راهروست و من میترسیدم سرما بخوری واسه همین حالا که یه کم هوا خوب شده دیگه تصمیم گرفتم خودم ببرمت )   اولین بار اول...
8 اسفند 1392

پیش به سوی ...

  خوشگل خانوم مامان سلام دیروز رفتیم خونه ی خاله اشرف اونجا همینطور که دمرو افتادی، دیگه سرتو بالا میگرفتی و نمیخواستی با سرت بری (آخه بلد نبودی و میخواستی با سرت بری جلو و وقتی که نمیتونستی جیغ میزدی!!) اونجا برای اولین بار وقتی پشت پاتو گرفتم تونستی یه کوچولو بری جلو     بهت تبریک میگم مامانی     اینجا هم یه کم چرخیدی     الان بیدار شده بودی و داشتی آروم با پتوت بازی میکردی حالا که برگشتم نگات کردم دیدم خوابت برده عزیزم، خواب خوبی داشته باشی گلم  ...
8 اسفند 1392

دوستت دارم هدیه ی آسمونی من

  عزیزکم سلام تازگی ها وقتی میخوام ازت عکس بگیرم نگاه میکنی و میخندی انگار دوست داری ازت عکس بگیرم     تازه لباتم غنچه میکنی و میخندی به قول قدیمیا مثل یه دختر نجیب و خانوم   دیگه نمیشه یه لحظه هم ازت غافل بشم، مدام میخوای دمر بیفتی و جلو بری، همینطوری هم که خوابیدی واسه خودت توی رختخوابت میچرخی ببین بالشت کجاست و خودت کجایی!!!!!     گاهی وقتا هم اینقدر مظلومانه و با ناز بهم نگاه میکنی که همون موقع دلم طاقت نمیاره و بغلت میکنم     الان دیگه صدای گریه ات بالا رفت و نمیتونم دیگه واست بنویسم... ...
6 اسفند 1392