ادامه ...
یکشنبه 20 اردیبهشت سلام عزیز دلم امروز صبح فاطمه دوستم زنگ زد و گفت بعدازظهر یه کم بیاین خونه ی ما عصر بعد از اینکه خوابتو رفتی و بیدار شدی بابایی ما رو برد اونجا اول که رسیدیم امیرعلی پسر دوستم که خرداد یه سالش میشه کلی برات ذوق کرد و خندید و اومد بگیرتت تو ترسیدی و گریه کردی و از بغل من تکون نمی خوردی و تا امیرعلی میومد طرفت جیغت هوا می رفت! تا حدود یه ربعی همینطور بودی و مدام میومدی توی بغل من و دستمو میگرفتی و می گفتی بِ (بریم) یه مقدار که گذشت تازه یه کم عادت کردی و پا شدی واسه خودت حسابی گشتی و با اسباب بازیهای امیرعلی بازی کردی میوه خوردی شیطنت کردی و ... &nbs...