سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

برای ساره ی گلم

ادامه ...

یکشنبه 20 اردیبهشت سلام عزیز دلم امروز صبح فاطمه دوستم زنگ زد و گفت بعدازظهر یه کم بیاین خونه ی ما عصر بعد از اینکه خوابتو رفتی و بیدار شدی بابایی ما رو برد اونجا   اول که رسیدیم امیرعلی پسر دوستم که خرداد یه سالش میشه کلی برات ذوق کرد و خندید و اومد بگیرتت تو ترسیدی و گریه کردی و از بغل من تکون نمی خوردی و تا امیرعلی میومد طرفت جیغت هوا می رفت!   تا حدود یه ربعی همینطور بودی و مدام میومدی توی بغل من و دستمو میگرفتی و می گفتی بِ (بریم) یه مقدار که گذشت تازه یه کم عادت کردی و پا شدی واسه خودت حسابی گشتی و با اسباب بازیهای امیرعلی بازی کردی میوه خوردی شیطنت کردی و ... &nbs...
31 ارديبهشت 1394

دوشنبه 14 اردیبهشت

دوشنبه 14 اردیبهشت   سلام عزیز دلم امروز روز 15 رجب بود و آخرین روز ایام اعتکاف خدا توفیق داد و تونستم این سه روز رو روزه بگیرم   خداروشکر حالت تقریباً دیگه خوب شده و دیگه اثری از بیماری مشاهده نمیشه سعی کردم امروز تا بعدازظهر نخوابی تا برای اعمال ام داوود که میریم مسجدبخوابی اما تا ظهر بیشتر طاقت نیاوردی و بعد از اینکه از حمام اومدیم و یه کم بازی کردی خوابیدی   ساعت 3:30 رفتیم مسجد. توی مسجد همینطور برای خودت میگشتی و مدام داد میزدی مادر یا عمه یا آگر (هاجر) آخرا هم دیگه خسته شده بودی و میخواستی بری دست عمه درد نکنه خیلی مراقبت بود و کلی بغلت کرد و دورت ...
30 ارديبهشت 1394

شنبه 12 اردیبهشت

شنبه 12 اردیبهشت امروز روز تولد امام علی(ع) بود و روز مرد و پدر   گفتم امروز بابایی سر کار نمیره و کلی واسه خودم برنامه ریزی کردم که بریم بیرون اما نشد و بابایی رفت سر کار و ساعت سه و نیم چهار بود که اومد خونه وقتی اومد کادوش رو که یه شلوار اسپرت راحتی بود بهش دادم خداروشکر بابایی کادوش رو دوست داشت.   عصر هم رفتیم واسه آقاجون یه کتاب به نام صحیفه مهدیه خریدیم و واسه باباحجی هم دو تا زیرپوش و دو جفت جوراب بابایی خرید.   شب هم رفتیم خونه آقاجونینا واسه تبریک عید خداروشکر آقاجون کتاب رو دوست داشت و کلی ذوق کرد همش میگفتم کاش دوست داشته باشه آخه آقاجون همه کتابی رو نمیخونه و کلی...
30 ارديبهشت 1394

جمعه 11 اردیبهشت

جمعه 11 اردیبهشت امروز بلاخره بعد از سه روز برگشتیم خونه از سه شنبه تا امروز صبح خونه ی آقاجونینا بودیم به خاطر مریضی شما   گفته بودم که تب داری و مریضی و شنبه و یکشنبه تب داشتی و شبها نمیخوابیدی و گریه میکردی دوشنبه عصر تبت پایین اومده بود اما همینطور بیقراری میکردی و هیچی هم نمیخوردی و حسابی بیحال شده بودی حتی عصر هم که رفتیم خونه ی عمو جوادینا واسه ختم انعام خیلی با بچه ها بازی نمیکردی و گرسنه ات بود اما چیزی نمیخوردی شب راحت تر از شبای قبل بودی و گفتم خداروشکر بهتر شدی اما صبح دوباره بیقراریهات و غذا نخوردنات ادامه داشت و برای همین بردیمت دکتر   خانم دکتر گفت که زبانت ...
30 ارديبهشت 1394

یادداشت های ماه بیستم

سلام عزیز دلم ببخشید اینقدر دیر به وبلاگت سر زدم و میخوام به روزش کنم آخه اصلاً فرصتشو پیدا نمیکنم نمیدونم چرا! اما خوب الان که اومدم چند تا پست برات میزنم و خاطراتی که فرصت نکردم برات بنویسم و توی گوشیم ثبتش کرده بودم تا یادم نره رو برات مینویسم:   جمعه 4 اردیبشهت ماه: ساعت ده و نیم، یازده صبح بود که با مامانجونینا رفتیم پارک ناژوان، عمه فاطمه اینا هم اونجا بودن و ما با عموها با هم رسیدیم. عمه زهرا یه سفارش خط گرفته بود و نتونست باهامون بیاد!   خیلی خوش گذشت شما هم کلی ذوق کرده بودی و حسابی واسه خودت میگشتی البته با مراقبت ما یه تاب هم به درختا بستن و شما کلی روش تاب با...
25 ارديبهشت 1394
1