سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

برای ساره ی گلم

اردوی پارک ترافیک

سلام عزیزم چهارشنبه ی هفته ی پیش شما رو بردند اردو (پارک ترافیک). از چند روز قبلش روزشماری می کردی که بری و خیلی ذوقش رو داشتی. صبحش که بیدار شدی یه کم حالت خوب نبود و دو سه مرتبه حالت بد شد. نمیخواستیم اجازه بدیم که بری اما خودت خیلی اصرار داشتی و گفتی حالم خوبه. با توکل به خدا بردیمت کلاس و رفته بودی اردو. خداروشکر خیلی بهت خوش گذشته بود و کیف کرده بودی و می گفتی مامانی اصلا هم حالم بد نشد. با وسایل نقلیه و راههای عبور از خیابان آشنا شده بودید و توی پارک هم حسابی تاب و سرسره بازی کرده بودید. می گفتی مامانی نمیدونی چقدر بهمون خوش گذشت. امیدوارم زندگیت سرشار از لحظات خوش باشه دختر گلم ...
27 آبان 1397

محمدرضاجان پسر دایی سیدعلی به دنیا اومد😉

سلام نفسم یکشنبه هفته ی پیش بعدازظهر یعنی بیستم آبان ماه، نی نی دایی سیدعلی اینا به دنیا اومد. یه نی نی خوشگل و سالم به نام محمدرضا. خداروشکر. انشاالله که قدمش مبارک باشه و دایی اینا هم بتونن بلاخره یه خونه خریداری کنن و برن توی خونه ی خودشون. الهی آمین   ...
27 آبان 1397

کاردستی خیابان و وسایل نقلیه😁

سلام عزیزم چند روز پیش باید یه کاردستی با مواد بازیافتی در رابطه با وسایل نقلیه و خیابان و چراغ راهنمایی با هم درست می کردیم تا ببری مهدتون. فیبر برداشتیم و با دستگاه فیبربر دایی سیدعلی شکل ماشین ها و چراغ راهنمایی رو برش زدیم و خیابان درست کردیم. شما هم با ماژیک رنگش کردی. البته با گواش قشنگتر میشد اما خوب گواشهات تموم شده بود و ما از امکانات دیگه استفاده کردیم. قشنگ شد و توی مهدتون بردی و بابتش یه ستاره هم گرفتی   ...
25 آبان 1397

شهادت امام رضا(ع)

امسال توی مهدتون برای شهادت امام رضا براتون مراسم گرفتند و یکی یه تاج گنبد امام رضا براتون درست کرده بودند و روی سرتون گذاشتند. خیلی دلتنگ حرم آقا امام رضاییم. شما که خیلی وقتها میگی مامانی کی میریم امام رضا؟ انشاالله به زودی قسمتمون بشه بریم زیارت ...
23 آبان 1397

دسته عزاداری کودکان

عزیزکم سلام یکشنبه ی قبل از اربعین یعنی ۶ آبان از طرف مهد کودکتون شما رو برده بودن امامزاده ابوالعباس و دسته ی عزاداری تشکیل دادید. توی تلگرام پیام داده بودن که چادر مشکی سر کنید و برید اما من یکشنبه بعدازظهر توی راه پیاده روی کربلا، پیام رو دیدم و دل توی دلم نبود که ببینم آیا بابا میدونسته که باید چادر برات بذاره یا نه، که خداروشکر فرداش فهمیدم که بله برگه بهتون دادن و شما هم چادر بردی و هم پیشونی بند. خیلی بهت خوش گذشته بود. دسته ی عزاداری کوچیک راه انداخته بودید با طبل و علم و زنجیر و ... بعد هم براتون سفره پهن کرده بودند و شله زرد و ساندویچ کوکو بهتون داده بودن با پرچمی که براتون درست کرده بودن. متاسفان...
23 آبان 1397

مختصری از سفر کربلا

گلم سلام یه ساعت پیش کلی متن نوشتم تا پست کنم اما متاسفانه همش پاک شد!!!   حدود ۱۰ روزه که من از سفر کربلا برگشتم. سفری سرشار از خاطرات خوش و به یادماندنی، سفری باورنکردنی. تنها غصه و دلتنگی من دوری از شما و بابا بود که باعث میشد اونقدری که باید، از سفر بهره نبرم.   سه شنبه اول آبان ماه ساعت حدودا ۴ بعدازظهر بود که سفر ما رسما شروع شد. ما با ماشین آقامحسن راه افتادیم و نزدیک اذان صبح بود که رسیدیم لب مرز و ماشین رو توی پارکینگ گذاشتیم و راهی مرز شدیم.   نماز صبح رو اینطرف خوندیم و بعد از گذشتن از چند تا ایست بازرسی بلاخره از مرز چذابه گذشتیم. هنوز هم برایم باورکردنی نبود. چقدر موکب ...
23 آبان 1397

پیاده روی به سمت کربلا

عزیزکم سلام الان که دارم برات می نویسم در انتظارم! انتظار برای رفتن به سفر! سفر کربلا!!!! اما هنوز هم باورم نمی شود! انگار مبهوتم! دو سه روز است که حال و هوای دیگری دارم! اصلا انگار دلم پیش خودم نیست! میخواهم بروم اما بدون تو و بابایی. بابایی که بهش مرخصی ندادن و شما هم قرار است چند روزی را در کنار بابایی بدون من سپری کنی! اصلا وابسته نیستی البته خیلی هم درونگرایی و زود چیزی را بروز نمی دهی. اما من که شدید وابسته ی شما دو نفرم انگار طلبیده شده ام! انگار واقعا قسمتم شده آن هم طی سه روز! قرار است با خاله اشرف و ساجده اینا به این سفر بروم. خوشحالم اما نمیدانم چرا دلم...
1 آبان 1397
1