سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

برای ساره ی گلم

آش دندونی دخترم

سلام عزیز دلم   جمعه ی هفته ی گذشته بلاخره موفق شدم واست آش دندونی درست کنم  البته بماند که یه مقداری دیر شد اما خوب باید ببخشی زودتر نمیتونستم یه مدتی که رفتیم مشهد و درگیر رفت و آمدا بودیم و بعدشم تا رفت مقدماتشو آماده کنم یه مقداری طول کشید. البته آش دندونی یه مقداری پختم و بیشتر آش رشته پختم و واسه دوست و آشناها دادیم. خاله ها و زندایی ها و عمه هاتم اینجا بودند به جز خاله زهرا که رفته بودند صحرا و زندایی عاطفه که رفته بودند بیرون. حالا بریم سراغ عکسا: اول عکس شما با 4 تا مروارید خوشگل: بعد از اینکه مهمونا رفتند: اینم عکس آش...
23 خرداد 1393

2 تا مروارید جدید

عزیز دلم سلام یه خبر خوب: چند روزیه که شما دو تا مروارید س فید دیگه به مر واریدای سفیدت اضافه شده یعنی الان  4 تا مروارید سفید قشنگ توی دهنت داری که باید خوب ازش مراقبت کنیم مبارکت باشه عزیزم   چند وقت پیش تازه تونستم با کلی زحمت یه عکس از 2 تا دندون کوچولوی پایینیت بندازم اما هنوز نشده از 2 تا بالایی ها عکس بگیرم: الانم دیگه بیدار شدی و نمیگذاری من پای سیستم بشینم چون مدام دستتو روی کیبورد میزنی و همه چیزو جابجا میکنی ...
13 خرداد 1393

عکسهای مشهد ساره به روایت خاله راضی!!!

سلام عزیزم اینم عکسایی که خاله راضیه توی مشهد ازت گرفت و قول داده بودم برات بگذارم : کنار قطار موقع پیاده شدن (اینقدر خوشحال بودی که نگو ):   اینم یه عکس هنری (به قول خاله راضی!!!) که توی هتل موقعی که تازه رسیده بودیم و هنوز توی اتاقهامون نرفته بودیم ازت گرفته : سحر که میرفتیم حرم و شما اونجا راحت میخوابیدی:   وقتی بیدار میشدی شروع میکردی به چهارپایی رفتن روی فرشها و کلی کیف میکردی: اینم شما توی صحن انقلاب نزدیک غروب آفتاب:   عکسای دیگه ای هم گرفتیم که چون خانوادگیه قابل پخش نیست!!!!!!!!!...
12 خرداد 1393

زیارتت قبول زائرکوچولوی من

عزیز دلم سلام چند وقتیه که میخوام بیام و وبلاگتو به روز کنم اما خوب واقعا فرصت نکردم تا جمعه ی هفته ی پیش که مشهد بودیم و وقتی هم که اومدیم درگیر مهمونی های بعد از مشهد بودیم و بعدشم آقاجونینا اومدن و رفتیم دیدن اونا و خلاصه نشد که نشد!!!!!   خدا رو شکر اولین سفر شما به مشهد عالی بود و منم خیلی دوست داشتم البته مثل روزایی که تو رو نداشتم نمیتونستم به زیارت و دعا برسم اما خوب خدا رو شکر انشاءالله که امام رضا این زیارتو به خاطر تو بیشتر ازمون قبول کنه   بذار از اولش بگم: ما برای رفتمون ساعت 6 بعدازظهر جمعه بلیط قطار گرفتیم از نوع درجه یکش تا هم شما بچه ها راحت باشین و هم ما.   ا...
11 خرداد 1393

8 ماهگیت مبارک عزیز دلم

عزیز دلم شما امروز 8 ماهه شدی، بهت تبریک میگم خیلی خوشحالم که در کنارمون هستی و بودنت بهمون آرامش میده خیلی دوستت دارم عزیزم و امیدوارم که همیشه خوش و سالم و سرحال باشی   یه خبر دیگه هم واست دارم: قراره انشاءالله فردا با بابایی و دایی سیدعلی اینا و مامانینای من بریم پابوس امام رضا(ع)، خیلی خوشحالم آخه بعد از سه سال بلاخره انگار داره قسمتمون میشه بریم مشهد این اولین سفریه که میبریمت پابوس امام رضا و امیدوارم امام رضا زود به زود قسمتت کنه که به حرمش بری و آرامش بگیری واسه همین نمیتونم الان خیلی واست بنویسم آخه کلی کار دارم و هنوز انجام ندادم!!!!!!!!!!!! انشاءالله...
25 ارديبهشت 1393

روز بابایی

ساره کوچولوی من سلام الان شما بلاخره خوابیدی و من تونستم بیام پای سیستم و واست بنویسم دیروز روز ولادت مولامون حضرت علی(ع) بود و چه روز فرخنده ای امسال اولین سالی بود که بابایی این عنوان قشنگ رو گرفته بود: بابا پریروز از کلاس که برمی گشتم با دایی سیدعلی رفتیم و یه لباس خوشگل واسه بابایی خریدیم و دیروز تقدیمش کردم   پریشب هم بابایی رفت و به انتخاب خودش واسه بابایی من و بابای خودش کادو خرید: یه کتاب واسه آقاجون به اسم موعودنامه (آخه آقاجون عاشق کتابه و یه کتابخونه بزرگ پر از کتاب داره و هیچ وقت از کتاب خسته نمیشه) و دو تا زیرپوش و دو جفت جوراب هم واسه باباحجی و دو تا جعبه شیرینی واسه هر ...
24 ارديبهشت 1393

اولین باری که پا شدی ایستادی

عزیز دلم سلام الان که دارم مینویسم شما تازه بیدار شدی و کنار بابایی نشستی (البته صبح زود بیدار شدی و بازیهاتو کردی و دوباره خوابیدی) دو تا خبر جدید: از پریشب تا حالا دیگه یاد گرفتی کامل چهاردست و پا میری، آفرین به دختر گلم دیگه اینکه:   پریشب کنارت نشسته بودم و حواسم به گوشی موبایلم بود، شما هم کنارم خوابیده بودی و بازی میکردی،یهو نگاه کردم دیدم به بالش که کنار مبل بود تکیه کردی و بلند شدی ایستادی و میخوای کاغذی که روی مبل بود رو برداری اصلا باورم نمیشد که بدون کمک کسی بلند شدی بعدشم همینطور به مبل دستتو گرفته بودی و از این طرف به اون طرف مبل میرفتی فکر کنم...
23 ارديبهشت 1393

دختری ملوس و محجبه ی من!

دو روز پیش خاله اشرف و فاطمه اومده بودند اینجا تو هم خواب بودی که البته با صدای فاطمه جون بیدار شدی   فاطمه کلی باهات حرف زد و بازی کرد، روسری سرت میکرد، موهاتو مرتب می کرد و ... خلاصه اینکه خودت ببین تو رو به چه شکلی درآورده   مات و مبهوت نشسته بودی و هر چه میگفتیم بخند نمی خندیدی و بی حرکت فقط نگاه می کردی: به خاله اشرف نگاه میکردی که بالای سر من بود: بلاخره موفق شدیم بخندونیمت چقدر با چادر و روسری بزرگ و خانوم شدی عزیزم ...
19 ارديبهشت 1393

ساره در این روزها...

کوچولوی مامان سلام می خوام از کارایی که این روزها می کنی برات بگم:   تقریبا دو هفته ای میشه که داری کلمات جدید رو میگی ، اولین کلمه ای که بعد از آقاآقا گفتنت گفتی ماماماما بود مخصوصا وقتی که گریه می کردی و نق می زدی، بعدش بابابابا، بعد یاد گرفتی بگی ببه   حالا دیگه چند وقتیه هر چی میگم بگو ماما نمیگی، با دقت زیادی به لبای من نگاه می کنی و بعد می خندی و میگی بابا بابا (ماما گفتنت فقط همون دو سه روز اول بود؟!!) دو روز پیش هم گفتی آب (وقتی که خاله اشرف بهت آب داد و گفت چی خوردی)   خلاصه که هر چی تو حرف میزنی ما برات ذوق می کنیم و تو هم می خندی و جیغ می زنی   این ...
18 ارديبهشت 1393

خواب نشسته ی ساره

جند روز پیش ظهر بابایی خواب بود و منم کنار تو دراز کشیده بودم و داشتم بهت نگاه می کردم و باهات بازی میکردم، تو هم نشسته بودی و داشتی با پتوت بازی می کردی به چند دقیقه ای چشمامو روی هم گذاشتم و با صدای بابایی بیدار شدم که اشاره می کرد به تو نگاه کنم. آخی عزیزم همینطوری نشسته خوابت برده بود:  یه کم بعدش که بلندت کردم درست بخوابونمت بیدار شدی و واسمون می خندیدی و کلی بازی کردی انشاءالله که همیشه شاد و سرحال باشی عزیز دلم ...
16 ارديبهشت 1393