خاطرات
سلام عزیز دلم چند وقتیه سر نزدم به وبلاگت تا به روزش کنم اما خوب الان که اومدم با دست پر اومدم اول از جمعه شب برات بگم: اولین شبی که شیر نخورده خوابیدی! جمعه خونه آقاجونینا بودیم و آخر شب توی راه که برمی گشتیم خوابت برد اما بعد مع آوردمت بالا تا بخوابونمت بیدار شدی و میگفتی شیر اما یه کوچولو که خوردی منصرف شدی و گفتی بَده! بعدشم بلند شدی و رفتی یه کم بازی کردی بعد بغلت کردم و آوردمت روی پام خوابیدی و برات لالایی خوندم تا خوابت برد! شب تا صبح دو سه بار بیدار شدی و گریه میکردی و بهت آب میدادم و میخوابیدی اما همینطور خواب که بودی یهو میگفتی شیر شیر و من برات قلبم هزا...