سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

برای ساره ی گلم

خاطرات زایمان

جمعه ۲۴ خردادماه ساره جونم سلام😙 روز زایمانم همینطور نزدیک میشد و استرس و انتظار من شدیدتر.🤔 صبح خاله مریم زنگ زد و گفت که شب میخوایم بریم پارک برای شام. تصمیم گرفتم به خاطر شما ما هم بریم آخه گفتم معلوم نیست دوباره کی بتونیم بریم بیرون.😊 دیر رفتیم حدود ساعت ۱۱ شب بود اما خوش گذشت البته پارک خیلی شلوغ بود و یه کم برام سخت بود و استرس گم شدن شما بچه ها رو خیلی داشتیم آخه یگانه یه بار گم شد و با کلی گشتن و سلام و صلوات پیدا شد.😄 ساعت ۱ونیم بعد از نیمه شب به خونه برگشتیم و شما توی ماشین خوابت برد. من هم برعکس شبهای قبل که خوابم نمیبرد از خستگی تا اذان صبح یه خواب راحت داشتم. بعد از اذان صبح دیگه خوابم نبرد.😁 شنبه ...
13 تير 1398

امیرعباس یک ساعت پس از تولد در بیمارستان

انگار همین دیروز بود که این وبلاگ رو ساختم و اولین پستش این بود (ساره یک ساعت پس از تولد در بیمارستان) و امروز اولین عکس از داداش ساره یعنی امیرعباس رو میگذارم که البته به قشنگی اولین عکس ساره نشده چون بابایی نگرفته، پرسنل بیمارستان گرفتند. ...
13 تير 1398

ماه رمضان ۹۸ هم گذشت

ماه رمضان امسال هم گذشت و ۸ ماه از بارداری من هم به اتمام رسید. امسال نتونستم استفاده ی چندانی از این ماه ببرم. خیلی دوست داشتم بتونم بهتر از این ماه بهره ببرم اما خوب خستگی و بی حالی و گرما و سنگینی امانم رو بریده بود. فقط تونستم بعضی اوقات ظهرها به نماز جماعت برم و پند جزئی از قرآن رو بخونم. امسال خیلی بیرون هم نرفتیم فقط خونه ی آقاجونینا یه شب افطاری دعوت بودیم و خونه ی خاله راضی هم آخرین شام جمعه ی ماه رمضان بودیم که عقیقه ی حسنا کوچولو رو پخته بودند. انشاالله که نذرشون قبول باشه و دختر کوچولوشون از جمیع بلاها در امان باشه. یه شب هم رفتیم شهدا و افطار رو مهمون مادرینا بودیم. پریشب هم که آخرین شب ماه بود افطار آش گرفتیم و ب...
16 خرداد 1398

برای پسر گلم😙

پسر گلم سلام توی این پست میخوام از تو و برای تو بنویسم. حدود ۲۰ روز دیگه قراره به این دنیا بیایی و از دنیای تنگی که در آنی رهایی یابی. عزیزکم توی شکمم حسابی تکان میخوری و پرجنب و جوشی به طوری که وقتی یه کم تکون نمیخوری نگرانت میشم و استرس می گیرم. ساره روزشماری میکنه تا تو رو ببینه، هر روز کلی قربون صدقه ات میره و شکم منو بوس میکنه. میگه داداشی قربونت برم، عزیزم گل پسره آقاپسره قند عسله نفس آجی و ...😉 و تو هم به صداش عادت کردی و وقتی باهات حرف میزنه تکون میخوری و عکس العمل نشون میدی😊 امیدوارم همیشه همدیگه رو دوست داشته باشید و خواهر و برادر خوبی برای هم باشید. گلم تو هدیه و معجزه ی بزرگ خدایی. وقتی فکرش رو می...
16 خرداد 1398

پایان پیش دبستانی ساره جون🤗

سلام گلم بلاخره سال تحصیلی شما هم به پایان رسید.😊 پریروز آخرین روزی بود که به پیش دبستانی رفتی و موقع برگشت به خانه خیلی خوشحال بودی که تعطیل میشدی و دیگه صبح ها مجبور نیستی زود از خواب بیدار بشی و به مهد بری😉 (هرچند مهدتون رو خیلی دوست داشتی اما خوب بلندشدن از خواب برات یه کم سخت بود البته توی مهد خیلی خوشحال بودی و ظهر که برمی گشتی سرحال و شاد بودی. خیلی اهل خواب نیستی و روزهای تعطیل هم نهایتا تا ۸ صبح خوابی اما همین که اجباری در کار نیست در بیدارشدنت، خوشحالی😅) یکسال تحصیلی گذشت و شما آماده ی رفتن به دبستان میشوی. فعلا که استرس مدرسه ات رو خیلی دارم ولی هنوز برای ثبت نامت کاری نکردم.😣 امیدوارم توی مدرسه هم مثل امسال موفق با...
30 ارديبهشت 1398

۱۷ اردیبهشت ماه روز زمینی شدنِ نی نیِ خاله راضی😊

سلام عزیزم سه شنبه ی هفته ی پیش یعنی اولین روز ماه رمضان، نی نی خاله راضی به دنیا اومد.🤗 البته یه کم زودتر از موعد به دنیا اومد چون حرکاتش کم شده بود و احتمال خطر برای بچه می رفت. خیلی ریزه هست آخه فقط ۲کیلو و نیم وزن داره اما خوب گرد و سفید هست و دوست داشتنی.😊 شما هم طبق معمول که عاشق نی نی هستی مدام میگی بریم خونه ی خاله نی نی رو ببینیم. و بیقرارتر از قبل شدی برای آمدن نی نی خودمون. انشاالله که سالم باشن و در پناه خدا😙 پی نوشت۱. اسم نی نی خاله شد حسناجون. پی نوشت۲. اینم پاکت چشم روشنی ما که خودمون درست کردیم با مقداری پول تقدیم به حسناجون👇 ...
24 ارديبهشت 1398

بازگشت دوباره به کتابخانه😊

سلام عزیزم دوشنبه ظهر با بابایی اومدیم درِ مهدت دنبالت (آخه این یک ماه آخر کلاسهات رو برات سرویس گرفتیم و دیگه با ما نمیری و بیای چون دکتر به من گفته سعی کنم توی این ماههای آخر رانندگی نکنم😉) چقدر توی این یکی دو هفته دلم برای مهدت و کادرشون تنگ شده بود. یه کم با هم گپ زدیم و پول عکس و فیلمت رو تسویه کردم و از مهد اومدیم بیرون.😊 توی راه برگشت بعد از چندین ماه دوباره رفتیم کتابخانه. کارتت اعتبارش تموم شده بود و تمدیدش کردم. چقدر خوشحال بودی که دوباره میتونی بیای کتاب انتخاب کنی و ببری خونه.😄 هنوز هم عاشق کتابی گلم. امیدوارم همیشه همینطور باشی😚   ...
19 ارديبهشت 1398

جشن پایانی مهدکودک ساره جونی🤗

عزیز دلم سلام😍 پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ماه (روز معلم) جشن پایانی مهدتون بود، البته تا آخر اردیبهشت ماه باید به کلاس برید اما به خاطر ماه مبارک رمضان، جشنتون رو زودتر برگزار کردند.😉 چهارشنبه شب لباس جشنت رو که به خاله سفارش دوختش رو داده بودیم تحویل گرفتیم و کش و گیر و تل ست با لباست رو هم برات آماده کردم.😚 لباست خیلی قشنگ شده و خیلی هم بهت میاد.🤗 کارت دعوتتون رو هم دوشنبه بهتون دادند.☺ جشن خوبی بود. توی مهدتون سه تا کلاس دارید (کلاس خاله فرشته، خاله شیما و خاله بهار) که شما توی کلاس خاله فرشته هستید. هر کلاسی یکی دو تا نماهنگ داشت و یکی دو تا هم نماهنگ مشترک که واقعا زیبا بود مخصوصا که میشه گفت لباسهاتون تقریبا ست بود. (...
15 ارديبهشت 1398