سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

برای ساره ی گلم

💗مولای من میلادت مبارک💗

در تقويم انتظار، همه فصل ها از عطر بهاري مهدي (عج) متبرک است.  بهار، همه طراوتش را مديون يک گل است: گل زيباي نرگس.  اگر سختي زمستان غيبت نبود، شوق آمدن بهار عدالت معنا نداشت.   بهترين هديه اي که مي توان براي گلدان شکسته قلب منتظران خريد، يک شاخه گل نرگس است.  جمعه ها کافي نيست، هر روز سهمي را به امام زمان(عج) اختصاص بدهيم.  منتظران واقعي به اشک و آه و دعا اکتفا نمي کنند.  نيمه هاي شعبان مي آيند و مي روند، حيف است اگر فقط با نقل و مشکلات و شيريني برگزارش کنيم.  (هرچند که امسال همان جشن و سرور همگانی و بودن در جمع عاشقان ظهور را هم نداشتیم!!!!!) کم لطفي مهمان است بر سرِ سفره بنشين...
27 فروردين 1399

نوروز و سیزده بدر ۹۹😉

نوروز امسال هم گذشت. نوروزی که چند عید رو در دل خودش داشت و ما نتونستیم این عیدها رو با هم جشن بگیریم. تولد امام حسین(ع)، حضرت عباس(ع) و امام سجاد(ع)😍 ببخش آقاجان که نتوانستیم براتون جشن بگیریم ولی توی قرنطینه ی خانگی دونات و نان خامه ای پختیم و با هم یه جشن کوچولو گرفتیم.😊 انشاالله سال آینده جبران خواهیم کرد. ایام عید امسال همه را در خانه بودیم. از شب دوم عید که خانوم جون و آقاجون رو دیدیم دیگه ندیدیم و دلمون براشون یه ذره شده اما خوب به خاطر خودشونه که نمی ریم خونه شون آخه خیلی نگرانشون که مبادا خدای ناکرده ناقل باشیم و اونا این ویروس لعنتی رو بگیرن.😣 واقعا حوصله مون سر رفته. از روز هشتم عید آموزش شما دوباره از سر گ...
15 فروردين 1399

نوروز۹۹، ۶سال و ۶ماه و ۶ روزگی ساره جون و عید مبعث مبارک 😊

نوروز امسال هم در حال سپری شدن است. به سرعت برق و باد امروز ششمین روز از فروردین ماه سال ۱۳۹۹ هست. و چه نوروز متفاوتی داشتیم از سال های قبل🤔 به خاطر مهمان ناخوانده ای که داریم: ویروس کرونا😐 و به اجبار. باید در خانه بمانیم تا زنجیره ی این ویروس قطع شود🙄 نوروزی غریب با ماه رجبی غریبتر از آن. نوروز امسال هفت سین ساده ای چیدیم و در کنار عمه و بابات چی سال را تحویل کردیم😊 امسال امیرعباس هم در کنار ما بود و اولین عید نوروز را تجربه می کرد.😊 دیگر نه از دید و بازدید خبری هست و نه ... البته شما لباس نو پوشیدید و در کنار هم عکس گرفتیم و خوش گذراندیم.😉 ظهر هم به صحرای عمه فاطمه اینا رفتیم و تا شب آنجا بودیم. امسال اولین رو...
6 فروردين 1399

آخرین پست سال ۱۳۹۸

دخترکم این آخرین پپست من در سال ۹۸ هست. ساعت های پایانی سال ۹۸ هم در حال سپری شدن است. امسال هم گذشت با تمام خوبی ها و بدی هایش. ۱۷ اردیبهشت این سال خدا حسنای عزیز ( دختر خاله راضی) را به ما هدیه داد و ۲۶ خرداد ماه امیرعباس جان به جمع سه نفری خانواده ی ما پیوست و ۴ نفره شدیم. تابستان به خوبی در حال سپری شدن بود که ناگهان حال زندایی عاطفه بد شد و در عرض دو سه ماه حالش روزبه روز بدتر از قبل شد و غده ی توی رحمش به همه جا رخنه کرده بود و دکترها متوجه نشده بودند😣 ۲۰ آبان ماه عمو احمد از میان ما رفت. ۲۲ آذرماه زندایی به کما رفت و هنوز هم در همین وضعیته. ۱۳ دی ماه سردار دلها حاج قاسم سلیمانی آسمانی شد و دلمان هزار تکه شد....
29 اسفند 1398

بابایی جونم روزت مبارک

روز پدر امسال با سالهای قبل متفاوت بود. امسال به دلیل کرونا نتوانستیم بیرون بریم و برای بابایی کادو بخریم! و فقط به پختن کیکی کوچک در خانه اکتفا کردیم. انشاالله سالهای بعد جبران امسال رو بکنیم. شما هم یه نقاشی زیبا برای بابایی کشیدی و روزش رو بهش تبریک گفتی. این کاردستی ها رو هم نجمه سادات با کمک من برای باباش درست کرد تا بهش هدیه بده👇👇👇 انشاالله خدا همه ی باباها رو برای بچه هاشون حفظ کنه😍 ...
29 اسفند 1398

ذوق مادرانه ی من برای تکالیف دخترم🤣

سلام عزیزم دیروز رفته بودیم خونه آقاجون اینا. تکالیفت رو هم نوشته بودم تا انجام بدی. تا بعدازظهر که داشتی با یگانه بازی می کردی. من داداشی رو بردم توی اتاق بخوابونم و شما هم با یگانه قرار شد توی سالن بخوابی. نیم ساعتی که گذشت اومدی توی اتاق کنارم و آروم صدام زدی. گفتم بله؟ گفتی مامانی من خوابم نمیاد میخوام بنشینم تکالیف رو انجام بدم!!! گفتم باشه برو انجام بده. دفترت رو آوردی و پرسیدی که چکار باید بکنی. چشم هام چهارتا شده بود!!!🙄 سابقه نداشت که خودت بدون اینکه من کلی بهت بگم بشینی پای تکالیفت😁 نشستی تا آخر تکالیفت که ۵ صفحه ای بود انجام دادی. اینقدر ذوق کرده بودم که خواب هم از سرم پرید.🤗 ببین چه می کنی با من د...
10 اسفند 1398

کرونا و اوضاع به هم ریخته ی شهر ما🤔

دیروز صبح با دلهره ی فراوان و کلی سفارش در مورد شستن دستهایت و نزدن دستهایت به صورت و دهان و چشم و بینی ات برای برحذرماندن از ویروس کرونا، روانه ی مدرسه ات کردم. با بابایی رفتی. یک ساعتی که گذشت دیگر دلم طاقت نیاورد و تصمیم گرفتم که به مدرسه بیایم و به خانه برگردانمت!! بابایی اومد و امیرعباس رو به او سپردم و راهی مدرسه شدم. به مدرسه که رسیدم پیش مدیرتون رفتم. وقتی گفتم که میخوام به خانه ببرمت گفت که نه میتونه بگه ببرمت و نه میتونه بگه نه! و انتخاب با ولی دانش آموزه. مدرسه واقعا به هم ریخته بود و کلی از دانش آموزان نیامده بودند و آنهایی هم که بودند یکی یکی دنبالشان می آمدند و به خونه می رفتند. مدیر و معلمان مدرسه هم واقعا در...
6 اسفند 1398

روز مادر ۹۸

26 بهمن ماه روز ولادت حضحضرت زهرا(س) و روز مادر امسال روز مادر، مامان جون در کنارمان نبود. و چقدر جای خالی اش حس می شد. هر سال با بابایی می رفتیم و دو تا کادوی عین هم برای مامان جون و خانوم جون می خریدیم. امسال اما ... حتی خونه ی آقاجونینا هم نرفتیم و فقط به تبریک تلفنی بسنده کردیم. بابا و شما اما به فکر من بودید و برایم گل و شیرینی خریدید و این روز رو بهم تبریک گفتید. و هدیه هم بابایی هم مقداری پول به کارتم واریز کرده بود. ممنونم ازتون عشقهای من😍 و برای مادر: عمه فاطمه اینا اومدن اینجا و با هم شله زرد پختیم و به امامزاده بردند و نذری دادند. آخه مامان جون شله زرد خیلی دوست داشت و شله زرداش واقعا خوشمزه...
5 اسفند 1398