سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

برای ساره ی گلم

13ماهگیت مبارک عزیزم

سلام عزیز دلم یک ماه دیگه هم گذشت و شما 13ماهه شدی بهت تبریک میگم دیگه حسابی داری بزرگ میشی   هر روز شیرین تر از قبل میشی و باهوشتر وقتی بیداری همش میخوای باهات بازی کنیم   چند روز پیش رفتم چند تا کتاب شعر کودکانه برات گرفتم اینقدر کتاباتو دوست داری کلاً شعر خیلی دوست داری برات بخونم وقتی برات میخونم زل میزنی توی چشمام و قشنگ گوش میدی   این روزها داری به من وابسته میشی تا میخوام جایی برم گریه میکنی و میای بغلم یا اگه کسی بغلت کنه خیلی زود میخوای بیای بغل من، با این اوضاع و احوال فکر کنم کم کم دیگه باید دنبال خودم ببرمت کلاس   خلاصه که...
25 مهر 1393

روز عرفه-عید قربان-عید غدیر...

سلام عزیزم امشب بلاخره بعد از مدتها اومدم تا وبلاگتو به روز کنم یه کم خوابیده بودی اما با سروصدایی که از بیرون اومد بیدار شدی و اومده بودی کنار من و نمیذاشتی بنویسم حالا عمه زهرا اومده بالا و داره باهات بازی می کنه منم از فرصت استفاده کردم تا برات بنویسم نمیدونم از کجا شروع کنم این روزها همش میخوای راه بری و اصلا نمیشینی، همینطور میخوای باهات بازی کنیم مخصوصا عاشق توپ بازی هستی و دوست داری توپ رو برات پرت کنیم و تو دوباره برای ما توپ رو بزنی   این دو هفته ای که نتونستم برات بنویسم دو تا عید فرخنده رو پشت سر گذاشتیم و روز عرفه رو روز عرفه با عمه زهرا رفتیم واسه دعا توی امام...
24 مهر 1393

اولین باری که بردمت بازار

سلام عزیز دلم الان که دارم برات می نویسم شما خوابیدی الهی بمیرم دو روزه که مریض شدی و سرما خوردی، دیشب تا صبح خوابت نمیبرد و یه کوچولو می خوابیدی و بیدار می شدی آخه درست نمی تونستی نفس بکشی و همینطور آبریزش بینی داشتی و بابایی آخرشب رفت واست استامینیفون خرید یه کمشو بهت دادیم تا یه کم بهتر بشی امروز هم قرار بود بریم صحرای باباحجی آش بپزیم که ما به خاطر مریضی شما نرفتیم و مادر و عموها و عمه هات رفتند.     دیروز صبح با خاله اشرف و خاله مریم رفتیم بازار که یه کم خرید کنیم چون که نمیشد هم تو و هم امیرمهدی رو پیش خانومجون بگذاریم و بریم قرعه به امیرمهدی رسید که نیاد و شما رو هم با...
11 مهر 1393

خطراتی که از سرت گذشت

سلام عزیز دلم   پریروز من امتحان داشتم و چون که بابایی صبح نمیرسید ما رو ببره خونه ی آقاجونینا شب قبلش رفتیم اونجا و خوابیدیم البته بعد از کلی شیطنتای شما صبح هم گذاشتمت پیش خانوم جون و با خاله زهرا و خاله راضی رفتیم واسه امتحان   وقتی برگشتیم سریع اومدی طرف من تا بغلت کنم با اینکه دو سه ساعت ندیده بودم اما خیلی دلم برات تنگ شده بود عزیزم خلاصه تا شب اونجا بودیم و همینطور مواظبت بودم تا در باز میشد میخواستی بری بیرون یا توی حیاط یا از اون در توی راه پله ها   شب توی اتاق نشسته بودیم و شما رفتی بیرون توی سالن خانومجونینا و خاله اینا هم اونجا بودند 5 دقیقه هم نشد یهو دیدم صدای گری...
6 مهر 1393

ساره جونم راه میره

عزیز دلم چند روزیه که داری سعی میکنی قدم برداری اول از دو سه قدم شروع کردی اما الان دیگه اگه جلوت بایستیم میتونی 7،8 قدم بیای جلو نمیتونستی خودت مستقل پاشی بایستی اما از صبح تا حالا با تلاش زیاد یاد گرفتی خودت پاشی بایستی بهت تبریک میگم عزیزم انشاءالله که از همین حالا قدمهای ثابت و استواری برداری و همیشه موفق باشی گلم خیلی خیلی دوستت دارم ...
2 مهر 1393

شیرین کاریهای جدید دختری

سلام ساره جونم این روزها هر روز کارهای جدیدتری انجام میدی بگذار اول از کارهای مورد علاقه ات بگم:   اول اینکه عاشق پریزای برقی که روشن و خاموشش کنی وقتی که نزدیک پریزای برق میرسیم دستتو دراز کردی تا روشن و خاموشش کنی، وقتی هم که روی تخت میگذاریمت اولین کارت همینه که بری سراغ پریزهای برق   دوم اینکه وقتی من توی آشپزخونه ام شمام میای کنار گاز و همینطور در فر رو باز میکنی و میبندی و ذوق میکنی   دیگه اینکه همینطور ماوس منو برمیداری و باطریشو درمیاری و دوباره سرجاش میگذاری کلا خیلی دوست داری باطری چیزا رو دربیاری و سعی میکنی سر جاشون بگذاری و خسته هم نمیشی حالا ب...
1 مهر 1393

عکسای جامونده از قبل

ساره جونم سلام امروز رفتم مرکز بهداشت و برگه ی A.S.Q تو که داده بودند پر کنم واست تحویل دادم خدا رو شکر همه چیزت نرمال بود و همه ی حرکاتی که توی پرسشنامه سوال شده بود رو میتونستی انجام بدی به جز یکیش اونم اینکه هنوز مستقلا نمیتونی از روی زمین بلند شی و خودت بایستی.   امروز داشتم به عکسات نگاه میکردم یاد دو هفته پیش که رفته بودم خونه آقاجونینا افتادم ظهر واسه ناهار اونجا بودیم و خانومجون ماکارونی درست کرده بود شما هم یه کاسه دستت داده بودم و خودت ماکارونی میخوردی که یهو کاسه ی خودتو کنار گذاشتی و  رفتی سراغ کاسه ی امیرمهدی که گذاشته و رفته بود پشت یخچال گیر کرده بود و شروع کردی به خوردن ماکارونی ه...
31 شهريور 1393

گردش و پارک

سلام عزیز دلم دیروز رفتیم خونه ی آقاجونینا، خاله اینا هم اونجا بودند   امیرمهدی به محض ورود تو کلی ذوق کرده بود و همینطور دنبالت میومد باهات دست میداد و می نشست کنارت اما تو اصلا محلش نمیگذاشتی و تا دستت میگذاشت جیغت هوا میرفت اما امیرمهدی دست بردار نبود و تازه وقتی هم که متوجه منگوله های ساپورتت شد همینطور میومد کنارت و اونا رو میکشید و شما هم گریه میکردی خلاصه که فیلمی شده بودینا   شب هم با خاله ها و دایی ها رفتیم پارک و کلی خوش گذروندیم شما هم همینطور میخواستی بغل بابایی باشی و نمیدونم چرا همینطور نق میزدی انگار خیلی خسته شده بودی   بابایی بهت شام داد خو...
29 شهريور 1393
1