مهمونی
عزیز دل مامان سلام
دوست داشتم زودتر بیام و وبلاگتو به روز کنم اما فرصت نکردم آخه خیلی سرم شلوغ بود...
دیروز داشتم خونه رو مرتب می کردم و تمیز کاری میکردم آخه دیشب مهمون داشتیم
یعنی جلسه ی حدیث کساء خانوادگی خونه ی ما بود و همه جمع بودند.
نمی دونم چرا دیشب خیلی گریه می کردی مادر می گفت سرما خوردی و مریض شدی آخه لپهای کوچولوتم حسابی سرخ شده بود اما من میگفتم نه سرما نخوردی
مدام میخواستی بغلت کنم و دورت ببرم اما بعد از اینکه مهمونا رفتند تا ساعت 12:30 شب بلند بلند حرف میزدی و میخندیدی
اینم عکسته با لپهای قرمز قرمز که به کوچولو خوابیدی بعد از اینکه همه رفتند و زود بیدار شدی
فکر کنم از حالا میخوای توی شلوغی گریه و بی تابی کنی و شلوغی رو دوست نداشته باشی آخه خاله مریم می گفت امیرمهدی هم یه مدت همین طور بود.
آخر شب هم به زور خوابیدی تازگی ها نمیخوای زود بخوابی یعنی زودتر از ساعت 12 که نمی خوابی بعدشم زوری میخوابی
علاقه ی وافری هم به تماشای تلویزیون داری اما خوب من خیلی نمیگذارم ببینی آخه میگن تلویزیون حرف زدن بچه ها رو به تأخیر میندازه!!
امروز هم نزدیک ظهر بود که تو رو گذاشتم خونه ی آقاجون و با خاله ها رفتیم بازار تا یه کم وسایل تزئینی واسه چرم دوزی بخریم
وقتی میخواستم برم تو خواب بودی دو سه ساعت بعدشم که برگشتم خواب بودی خانمجون میگفت یه کم بیدار شدی و شیر خوردی و دوباره خوابیدی!!!
امروز حسابی خوابیدیا میدونستی من نیستم نمیخواستی به خانمجون دردسر بدی و اذیتش کنی قربونت برم من..
الان هم داری دیگه کم کم گریه میکنی و میخوای بیام پیشت...