خاطرات این روزهای ساره
سلام عزیز دلم
این مطلبی که الان برات میگذارم دو سه روز پیش نوشتم اما نت وصل نبود و نشد برات بفرستم دو روز هم هست که مریض شده بودی و پریشب تا صبح نخوابیدی و همینطور از این پهلو به اون پهلو میشدی و دو بار هم استفراغ کردی از دیروز صبح هم تب شدید کردی و بردیمت دکتر که گفت از گلوته و چند نوع دارو برات نوشت
الهی قربونت برم که اینقدر اذیت شدی دیروز تا عصر همینطور گریه میکردی و بیحال بودی از بس گریه کرده بودی چشمات متورم شده بود و سرخ
وقتی میبردمت پایین یه کوچولو بهتر بودی و تا شب هم فقط دو تا قاشق غذا خوردی و یه مقدار آبمیوه که بابایی برات درست کرده بود اونم به زور
به زور شربت و شیاف تونستیم یه مقدار تبت رو پایین بیاریم اما تا آخر شب بدنت داغ بود و توی تب میسوختی و اسهال هم گرفته بودی
نمیدونم چرا یهویی تب کردی آخه قبلش خوب بودی مامانجون که میگه به خاطر دندوناته آخه دندون آسیاب سمت راست بالای دهنت هم داره خودش رو نشون میده و فکر کنم امروز فردا کامل سفیدیش پیدا بشه
خداروشکر صبح تا حالا بهتری و دیگه تب نداری
الهی بمیرم دیروز با اینکه خیلی بیحال بودی و نای هیچ کاری رو نداری عمه ازت میپرسید ساره ببعی میگه با همون بیحالیت جواب میدادی بع بع
یا وقتی بابایی میخواست ببرتت پایین و میگفت با مامنی خداحافظی کنی دستتو آروم تکون میدادی و با یه صدای آروم میگفتی بای
امروز صبح ساعت 7 از خواب بیدار شدی و وقتی رفتیم توی آشپزخونه به موزها اشاره کردی و میخواستی که بهت بدم الهی فدات بشم که اینقدر از دیروز تا حالا گرسنه شده بودی موز را بهت دادم و یه کمش رو خوردی و بعد دوباره رفتی بغل بابایی یه ساعتی راحت خوابیدی
خوب بریم سراغ مطلبایی که قبلاً برات نوشته بودم:
چند روزه خونه تکونیهامون رو شروع کردیم و بلاخره غول خونه یعنی آشپزخونه به اتمام رسید
تو اینقدر ذوق کرده بودی که چیزها وسط سالنه و نمیدونستی کدومش رو برداری و میدویدی یه چیزی رو برمیداشتی تا ازت میگرفتم میرفتی سراغ یه یز دیگه و همینطور من دنبالت میدویدم بلاخره هم مجبور شدم بذارمت پایین پیش مامانجونینا و یه کم به کارا برسم حالا تازه بقیه ی کارها مونده
امروز میخوا م یه کم از شیطنتات بگم که این روزها میکنی
این روزها یاد گرفتی وقتی یه چیزی رو میخوای ازمون بگیری اول میای حواسمون رو به یه چیز دیگه پرت میکنی و بعد به هدفت میرسی
مثلاً چند روز پیش من وعمه داشتیم یه فیلم از توی گوشیم تماشا میکردیم اومدی جلوی من ایستادی و گفتی جیش و اشاره به شلوارت کردی تا من اومدم بهت نگاه کنیم ببینم جیش کردی یا نه گوشی رو از دستم گرفتی و پا به فرار گذاشتی!!!
یه بار دیگه میخواستی گوشی تلفن مامانجونینا رو ازش بگیری و مامنجون بهت نمیداد یهو رفتی طرف سفره شون که کنار مامنجون بود و رفتی برداری تا مامانجون حواسش پرت سفره شد گوشی رو گرفتی و فرار کردی!!
این روزها خیلی به وسایلت وابسته شدی و تا برمیداریم میدوی ازمون میگیری و میگی منه
عاشق اینی که بری روی یه بلندی و بپری مثلا بالش رو میگذاری و میری روش و میگی یک دو ده و میپری و کلی میخندی
هر چیزی رو که میبینی میخوای روش بشینی حتی روی توپت روی عروسکات و روی صندوق صدقات!
تازگیها یاد گرفتی تا من دراز میکشم میدوی و میای روی شکم من می ایستی و کلی ذوق میکنی
به حال خودت خیلی وقتها می شینی و با عروسکات بازی میکنی و بلند بلند یه چیزایی مثل شعر میخونی و بازی میکنی
پیچ و پیچگوشتی رو خیلی دوست داری و اگه یکیشو پیدا کنی به زور باید ازت بگیریم
از حرف زدنت بگم:
پیشی رو یاد گرفتی و تا میگیم ساره پیشی کو؟ داد میزنی پیدی
تا میگیم ساره صلوات بفرست میگی اَ (به صورت کشیده) اَ(کوتاه)
وقتی بهت میگم ساره شعر بخون دست میزنی و شروع میکنی یه چیزای ریتم داری میخونی و میخندی
وقتی میگم ساره برای عروسکت لالایی بخون یه صداهایی از خودت درمیاری با دهن بسته شبیه قوم قوم
بابایی یادت داده میگه ساره بیا با هم یه سوره بخونیم و تو قشنگ گوش میدی و بابا که میگه بسم الله الرحمن الرحیم سرت رو تکون میدی با همون حالت و بعد که میگه قل هو الله تو میگی بَدَد و همینطور تا آخر سوره تا آخرای آیه رو میگی الهی قربونت برم عزیزم
فعلا همینا رو یادمه اگه بازم یادم اومد از شیرین کاریهات توی پستهای بدی برات مینویسم
خیلی خیلی دوستت دارم عزیزم
اینم عکسای ساره جون:
ساره در حال جمع کردن اسباب بازیهاش:
خوابیدن ساره:
ساره که عروسک در بغل خوابش برده:
خونه مامنجونینا کلی وقت اینطوری ایستاده بودی انگار کلی مشغله ی فکری داشتی و نمیدونستی چیکار کنی
ساره و امیرمهدی خونه آقاجون طبق معمول مشغول تماشای بیرون:
امیرمهدی است ساره رو گرفته بود که برن با هم بازی کنن و ساره جیغ مییزد: