چند تا خبر!
اول:
مامانجون و باباحجی و عمه زهرا شنبه رفتن کربلا و فردا هم انشاءالله از سفر برمیگردن
این چندروزی که نبودن خیلی برامون سخت بود مخصوصاً برای شما
الهی فدات بشم میبردمت پایین میگشتی دنبال عمه اینا و وقتی کسی رو پیدا نمیکردی خودت میومدی بیرون و زودتر از من از پله ها میرفتی بالا
نزدیکای ظهر که میشد این چند روزه کلی بهانه میگرفتی و نق میزدی و نمیخواستی توی خونه بمونی
شبا هم بابایی یه کم میبردت پایین و یه کم اونجا میگردی تا بابایی به گلاشون آب بده و بیاد
دو سه روز پیش عمه فاطمه اومده بود اینقدر ذوق کرده بودی که نگو کلی هم با فاطمه نوه ی عمه بازی کردی و بعدشم با عمه رفتی خونه ی فاطمه اینا (البته بعد از کلی اصرار به بابایی که نمیخواست بذاره بری!) تا من بتونم ویترینهام رو تمیز کنم و بعد بابایی آوردت خونه
کلی هم بهت خوش گذشته بود آخه کلی توی خونه حوصله ات سر رفته بود و وقتی برگشتی سرحال و قبراق بودی البته بماند که دم دمای صبح همینطور گریه میکردی و خوبت نمیبرد که فکر کنم دلت درد میکرد و یه مقدار استامینیفون بهت دادیم تا بهتر شدی و خوابیدی
خبر بعدی:
دوشنبه ی هفته ی پیش بچه ی فاطمه دوست مامانی به دنیا اومد محمدحسین
انشاءالله که قدمش مبارک باشه و تنش سالم
بهش تبریک میگم هنوز نشده بریم ببینیمش انشاءالله هفته ی آینده میریم یه سر میزنیم
سوم:
اون یکی دوست مامانی (مامان امیرعلی) چند ماهیه مریضه
فکر میکنم هنوز افسردگی پس از زایمانشه با اینکه بچه اش ده ماهشه اما روزهای سختی رو پشت سر میگذاره
خیلی نگرانشم و عصه دار انشاءالله هر چه زودتر خوب بشه
میگه از همه چیز میترسم همینطور استرس دارم بدنم درد میکنه و گریه میکنه
از همه ی شما دوستای خوب نی نی وبلاگیم خواهش میکنم براش خیلی دعا کنید مخصوصاً لحظه ی تحویل سال راستی اگه راه حلی هم واسه درمانش دارین بهم بگین خوشحال میشم
خوب حالا بریم سراغ شیطنتای شما:
این روزها همینطور دوست داری بدوی
منتظری در باز بشه و بدوی بری بیرون یا بری روی پشت بام یا بری توی اتاقت یا بری پایین
وقتی میری توی اتاقت همه چیز رو میخوای برداری و با خودت بیاری بیرون
دیشب گهواره ات رو آوردم بالا تا جمعش کنم کلی ذوق کرده بودی و توش مینشستی و میتابیدی ومیخندیدی البته بعدش دیگه خسته شدی و نمیرفتی توش از بچگیت هم یکی دو بار بیشتر از گهوارت استفاده نکردی آخه دوست نداشتی و میخواستی ازش بیای بیرون شاید چون جای غلت زدن نداشتی
این روزها خیلی شیرین و خوردنی شدی همینطور که من نشستم میدوی میای بغلم میشنی مخصوصاً صبحها تا از خواب بیدار میشی همین کارته
وقتی نشستم میای پشت سرم و دستات رو روی کمرم میذاری و همینطور با خم و راست شدن کمرم تو هم بالا پایین میری و کلی ذوق میکنی
وقتی میخوای جایی بری میدوی میای کنارم و دستم رو میگیری و با خودت میبریم تا به مقصدت برسی
اما از حرف زدنت بگم:
باشه رو یاد گرفتی و میگی باده
چَشم رو میگی چَش
کلمه ی آبودی رو خیلی تکرار میکنی چه معنی ای میده رو نمیدونم فقط خیلی این کلمه رو دوست داری
من یه جامدادی دارم شیره اما بهش میگیم ببری حالا تا میخوای بگیریش میگی بَب
دیگه وقتی آب میخوای کنار شیر آب و میگی آب
همه ی اعضای بدنت رو دیگه میشناسی و تا بهت میگم ساره دستات کو دستات رو نشون میدی پاها چشمها و بینی و دهان و موها و گوشهات رو قشنگ نشون میدی و ذوق میکنی
تازگیها وقتی میخوای خودت رو لوس کنی واسم بهم با اخم نگاه میکنی و سرت رو کج میکنی تا بیام بغلت کنم و قربون صدقه ات برم
راستی یه چیز دیگه: تا توی تلویزیون چیزای خوردنی میبینی نشونمون میدی و میگی بَه
بازیهای مورد علاقه ات یکی گل یا پوچه که خیلی دوست داری و وقتی باهات بازی میکنیم کلی ذوق میکنی
یکی قایم باشکه که میری اونطرف اُپِن آشپزخونه و نگاه میکنی تا پیدات کنیم و تو داد بزنی و بخندی و فرار کنی
یکی دیگه اینه که دنبالت بدویم و تو از دستمون فرار کنی و بلندبلند بخندی
فعلا همینا یادمه دیگه هم نمیگذاری بنویسم و همینطور داری نق میزنی