25 اسفند 93 تا 13 فروردین 94
سلام عزیز دلم
ببخش زودتر از اینا میخواستم بیام و وبت رو به روز کنم اما قبل از عید به خاطر اینکه سیستمم رو جابه جا کردم یه مشکلی واسه نتم به وجود اومد و نتونستم به اینترنت وصل بشم بعدشم که مشغله هام زیاد شد و عید و ...
اول از شنبه 23 اسفند میگم که باباحجی اینا از سفر کربلا برگشتند و شما اینقدر ذوق کرده بودی که نگو عمه زهرا یه عروسک خوشگل برات آورده بود دستش درد نکنه
از روز قبلش یعنی 22 اسفند من و ساجده شروع کردیم به درست کردن هفت سین فاطمی واسه مسابقه ای که توی فرهنگسراها انجام میشد و شنبه شب ساجده هفت سینمون رو برد تحویل داد انشاءالله که برنده بشه خودمون خیلی دوستش داشتیم
خوب حالا بریم سراغ روز 25 اسفند:
روزی که 18 ماهگیت تموم شد و وارد ماه نوزدهم از زندگیت شدی
بهت تبریک میگم گلم 18 ماهگیت مبارک
صبح اون روز با بابایی بردمت واکسنت رو زدی یه کم هم جیغ زدی و گریه کردی
بعدش که آوردمت خونه اولش خوب بودی و با عمه بازی می کردی و میدویدی اما دو سه ساعت بعدش دردت شروع شد و همینطور گریه میکردی تب داشتی تا دو روز و شبش هم خونه ی آقاجونینا نرفتیم که روضه داشتند
تا فردا ظهرش اصلا از جات بلند نمیشدی و همینطور توی تشکت می نشستی و یا میخوابیدی و زیاد حالت خوب نبود و به زور شربت یه کم آروم میگرفتی تا اینکه یه کم بردمت پایین و یه کوچولو راه میرفتی و می نشستی
خلاصه که واکسن خیلی سختی بود واست و خیلی اذیت شدی و درست راه نمیتونستی بری با اینکه الان جدود 20 روز ازش گذشته نمیدونم چرا هنوز یه کم جای واکسنت روی پات سفت شده و یه کم پات رو با احتیاط و کج میگذاری زمین انشاءالله که چیزی نباشه و دوباره مثل اولت بشی عزیزم
از روضه های آقاجونینا برات بگم که همینطور تا ازت غافل میشدم یا میرفتی از پله ها بالا و پایین یا میرفتی توی کوچه و همینطور باید مراقبت میبودم که اتفاقی برات نیفته شبا هم همینطور میخواستی بری توی قسمت مردونه و کنار بابایی و تا در اتاق باز میشد میدویدی میرفتی
خلاصه که تو و امیرمهدی و محمدجواد کلی شیطنت کردین توی این ده روز
البته شب که میشد موقع نماز جماعت انگار یه کم از جمعیت و شلوغی میترسیدی و همینطور گریه میکردی و فقط تا بغلم بودی یا کنارت نشسته بودم آروم بودی تا یه کم بگذره و عادت کنی و آروم بشی
از سال تحویل امسال برات بگم
امسال خونه ی آقاجونینا بودیم هممون غیر از خاله زهرااینا آخه شوهرش مریض بود و نمیتونست بشینه
شب ششم روضه های آقاجونینا شب سال تحویل بود و بعد از اینکه روضه تموم شد و ظرفها رو هم شستیم تدارکات هفت سین رو چیدیم
خانوم جون و خاله صدیق آش رشته پختند خاله اشرف شیرینی آورد البته بی مناسبت هم نبود آخه خاله داره نی نی دار میشه مبارک باشه
دایی سیدعلی بستنی خریده بود آخه روز اول فروردین روز تولد داییه
من و خاله راضیه و خاله زهره رفتیم و پیراشکی درست کردیم البته با کمک بچه ها (فاطمه ها و امیرحسین!)
زندایی عاطفه ژله درست کرد و سنجد سفره رو آورد، خاله مریم تخمه و سمنو آورد خاله زهرا سماق، زندایی الهام سبزه
خلاصه که همه با هم یه سفره ی قشنگ انداختیم راستی بابایی هم 4 تا کوزه گل شبو خرید و آورد که البته من چون که حساسیت به گل دارم از اول تا آخرش داشتم عطسه میکردم!
بعدشم همه نشستیم سر سفره و آقاجون قرآن خوند و شوهر خاله اشرف دعای تحویل سال رو خوند و کلی بهمون خوش گذشت و شما و امیرمهدی هم یه کم خوابیده بودین و زودتر از سال تحویل بیدار شدین و کلی ذوق کرده بودین و خوشحال بودین مثل بقیه فقط محمدجواد اون موقع خواب بود!
سال تحویل امسال ساعت 2 و 15 دقیقه و 11 ثانیه بود و ما حدود ساعت 4 بود که اومدیم خونه و خوابیدیم
روز اول فروردین خونه ی مامانجونینا دعوت بودیم واسه ناهار هم اینکه جلسه وام قرض الحسنه ی خانوادگیمون بود و همه دور هم جمع بودیم و شما با حدیث و فاطمه و عرفان کلی بازی کردی و خندیدی
امسال ما از روز ششم فروردین دید و بازدیدهای عیدمون رو شروع کردیم چون که دهه ی فاطمیه بود و هم اینکه تا 4 فروردین روضه های آقاجونینا بود
امسال هر جا که میرفتیم دیگه شما نمی نشستی و میرفتی همه جا رو بازرسی میکردی و کلی شیطنت میکردی و میخندیدی البته وقتایی که سرحال بودی
وقتایی هم که خوابت میومد همینطور گریه میکردی و مجبور بودیم زود بریم خونه
برنامه هات کلا به هم ریختند توی این روزها برنامه ی خوابت برنامه ی غذا خوردنت و ...
وقتی هم که مهمون برامون میومد کلی ذوق میکردی مخصوصا اگه بچه ای هم همراهشون بود.
امسال دوازدهم فروردین ظهر با مامانجونینا و عمه فاطمه و عموها رفتیم پارک و کلی بهمون خوش گذشت شما که اصلا نمی نشستی و همینطور راه میرفتی و میدویدی و می خندیدی تا عصر اونجا بودیم و بعد یه کم هوا سرد شد و اومدیم خونه
دیروز یعنی روز سیزده بدر رفتیم صحرای خاله زهرااینا هممون جمع بودیم به جز خاله اشرف اینا که روز پنجم فروردین رفتند کربلا و یکشنبه یعنی 16 فروردین برمیگردن، دایی سیدعلی اینا که رفته بودن باغ باجناقش و دایی حسین آقا که به علت بیماری خانومش نشد بیان
خیلی خوش گذشت شما هم همینطور راه میرفتی لب آب میرفتی و دو سه دست لباس ازت عوض کردم، توی باغشون رفتیم و عکس گرفتیم دو تا سگ هم داشتند و وقتی که پارس میکردن شما میترسیدی اما امیرمهدی کلی ذوق میکرد و همینطور میگفت باب باب!
ناهار هم مردها جوجه درست کردن و خوردیم خیلی خوشمزه بود
بعد از ناهار هم رفتیم لب رودخونه و کلی سنگ جمع کردم واسه نقاشی
بعدشم با دایی آقاحسن و مهدی و امیرحسین و فاطمه و زهراخانوم و خاله صدیق و خاله راضیه وسطی بازی کردیم و کلی از نفس افتادیم!
بعد هم اومدیم با سنگ یه قل دو قل بازی کردیم از بس بازی نکرده بودیم همینطور می باخیتیم!
خلاصه که روز خیلی خوبی بود. خدا رو شکر
انشاءالله امسال سال خوبی واسمون باشه و بتونیم از تک تک لحظاتمون نهایت استفاده رو ببریم.
حالا بذار از حرف زدنت برات بگم:
دیگه تقریبا هر کلمه ای رو که چند بار بهت میگیم میتونی بگی:
مریم: میگی مَدَم راضی: رادی زهرا: دَدا پرچم: پَدَم مادر: مادر تاب تاب عباسی: عبادی عبادی باب باب مموشی میگه: مَ مَ هاپو میگه: باب باب امام اول: عَدی، امام دوم: دَدَن، امام سوم: حسین رو درست نمیتونی بگی سینه میزنی آب: آبو پسته: پِدِّه باشه: باده بله: بَده عزیزم: عدیدم
نه رو خیلی به کار میبری و هر کاری رو که نخوای انجام بدی میگی نه
تازگیها تا میبینی پای من درازه بالشت رو میاری میگذاری روی پام و میخوابی روش الهی قربونت برم عزیزم
فعلا همینا رو یادمه خیلی دوستت دارم عزیزم
راستی دو تا دندون دیگه تم سر زده دندونای نیشت، البته دو هفته ای میشه اما هنوز کامل خودشو نشون نداده خیلی هم اذیت شدی و همش دستت توی دهنته بهت تبریک میگم گلم
حالا بریم سراغ عکسها
هفت سین فاطمی ما:
ساره و عروسکی که عمه زهرا واسش سوغاتی آورده:
ساره، امیرمهدی و نجمه سادات خونه ی آقاجونینا:
سال تحویل خونه ی آقاجونینا:
مهدی، علی آقا و آقا مصطفی (پسرخاله هات) بعد از سال تحویل
ساره روز اول فروردین اصلا نمیگذاشتی دستمال سر یا گیر به سرت بزنم و وقتی میزدم گریه میکردی و این همه گیر و کش که امسال با کلی ذوق و شوق برات خریدم همش بی استفاده موند
خواب قشنگ ساره
ساره در حال پایین رفتن از پله ها:
ساره و تلفن
ساره و زینب روز 12 فروردین توی پارک:
ساره و بابایی توی پارک کنار زاینده رود:
ساره و بابایی توی باغ خاله زهرااینا:
اینم ساره بعد از برگشتن به خونه شب سیزده بدر: