سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

برای ساره ی گلم

یادداشت های ماه بیستم

1394/2/25 16:32
نویسنده : مامانی
987 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم

ببخشید اینقدر دیر به وبلاگت سر زدم و میخوام به روزش کنمغمگین

آخه اصلاً فرصتشو پیدا نمیکنم نمیدونم چرا!متفکر

اما خوب الان که اومدم چند تا پست برات میزنم و خاطراتی که فرصت نکردم برات بنویسم و توی گوشیم ثبتش کرده بودم تا یادم نره رو برات مینویسم:

 

جمعه 4 اردیبشهت ماه:

ساعت ده و نیم، یازده صبح بود که با مامانجونینا رفتیم پارک ناژوان، عمه فاطمه اینا هم اونجا بودن و ما با عموها با هم رسیدیم. عمه زهرا یه سفارش خط گرفته بود و نتونست باهامون بیاد!

 

خیلی خوش گذشت شما هم کلی ذوق کرده بودی و حسابی واسه خودت میگشتی البته با مراقبت ماجشن

یه تاب هم به درختا بستن و شما کلی روش تاب بازی کردی و میخندیدیخنده

 

ظهر هم عمو اصغرینا اومدن و جوجه ای که آماده کرده بودن رو اونجا کباب کردیم و خوردیم و پیکی پولش رو حساب کردیمخندونک

 

بعد از ناهار هم با بابایی و حدیث و شما رفتیم و کلی گشتیم و توی باغ پرندگان رفتیم و کلی بهمون خوش گذشت. هر چی پرنده ها رو میدیدی کلی ذوق میکردی و همینطور می گفتی بِ بَه یعنی بیا به بخور و باید به زور از کنارشون می آوردیمت این طرفقه قهه

حیف که گوشیم رو یادم رفته بود ببرم وگرنه کلی عکس گرفته بودیمغمگین

 

اسم حدیث رو یاد گرفته بودی و همینطور به حدیث نگاه میکردی و داد میزدی اَدی

چند تا عکس مائده ازت گرفت با گوشیش که آخر این پست برات میگذارم

مائده رو هم تا میدیدی میگفتی مَئده!

 

وقتی میخواستیم بیایم باد شدیدی گرفت و شما رو پتوپیچ کردم و بغلت کردم اما آخرش انگار یه کم سرما خوردی آخه شبش تا صبح همینطور بیدار میشدی و گریه میکردی و یه کم تب داشتی

 

شنبه 5 اردیبهشت:

امروز هم از ظهر تا شب همینطور تبت بالا و پایین میرفت و خیلی بیحال شده بودی

نه ظهر درست غذا خوردی نه عصر شبم که هیچی نخوردی فقط میخواستی شیر بخوری و بخوابی درست خوابت نمیبرد و همینطور از تب گریه میکردی و بیدار میشدیگریه

 

یکشنبه 6 اردیبهشت:

امروز هم از صبح تا حالا تب میکردی و تبت رو با زحمت پایین می آوردم.

الهی قربونت برم میخواستی بخوابی اما نمیتونستی امروز کلا حدود نیم ساعت بیشتر نخوابیدی و بعدشم با گریه بیدار میشدی همینطور هم نق میزدی و بهانه میگرفتی چشمات از شدت بیخوابی و تب کلی متورم شده و قرمز

 

نمیدونم تبت به خاطر سرماخوردگیه چون که بینیتم گرفته یا تب دندوناته آخه دو تا دندون آسیاب پایینت هم سر زده و خیلی اذیتت داره میکنه تا کامل دربیادغمگین

 

بابت دو تا مروارید جدیدت بهت تبریک میگم عزیزمآرام

الان شما 14 تا دندون کوچولو داری گلمجشن

 

الان هم ساعت 12:20 شبه و تو تازه خوابیدی

انشاءالله بعد از دو شب بیداری امشب بتونی یه خواب راحت بری عزیزم

 

بقیه در پست بعدی

 

راستی اینم عکسای مربوط به پارک ناژوان

عکس با کلاه آقارسول پسر عمه ات:خنده

سر سفره ناهار که تازه داشتند پهن میکردن:خندونک

وقتی که میخواستیم برگردیم:محبت

راننده کوچولوی من توی ماشین آقارسول پشت فرمان:قه قهه

پسندها (2)

نظرات (2)

عمه فروغ
30 اردیبهشت 94 1:12
20 ماهگیت مبارک عزیزم ان شااا.. همیشه زنده باشی خوشحالم که روز خوبی داشتید همیشه به شادی و گردش مرواریدهای جدیدت هم مبارک بلا به دور باشه عزیزم ان شاا.. همیشه سلامت باشی
مامانی
پاسخ
ممنون خاله جونممممممممممممممممممم
مامان دلنیا
30 اردیبهشت 94 17:04
20ماهگیت مبارک عزیزم ایشالله همیشه شاد وسلامت باشین
مامانی
پاسخ
ممنون خاله عزیزم