ادامه ...
یکشنبه 20 اردیبهشت
سلام عزیز دلم
امروز صبح فاطمه دوستم زنگ زد و گفت بعدازظهر یه کم بیاین خونه ی ما
عصر بعد از اینکه خوابتو رفتی و بیدار شدی بابایی ما رو برد اونجا
اول که رسیدیم امیرعلی پسر دوستم که خرداد یه سالش میشه کلی برات ذوق کرد و خندید و اومد بگیرتت تو ترسیدی و گریه کردی و از بغل من تکون نمی خوردی و تا امیرعلی میومد طرفت جیغت هوا می رفت!
تا حدود یه ربعی همینطور بودی و مدام میومدی توی بغل من و دستمو میگرفتی و می گفتی بِ (بریم) یه مقدار که گذشت تازه یه کم عادت کردی و پا شدی واسه خودت حسابی گشتی و با اسباب بازیهای امیرعلی بازی کردی میوه خوردی شیطنت کردی و ...
نزدیک غروب هم خاله غذاشو درست کرده بود و بهت دادم خوردی و کلی هم دوست داشتی
دست خاله درد نکنه حسابی زحمت کشید و آخر سر هم یه مقدار غذاهاشون رو داد آوردیم خونه برنج و عدس و کوکوسیبی که خیلی هم خوشمزه شده بود.
کلی با امیرعلی قایم باشک بازی کردی و همینطور قایم میشدی و میگفتی دادی
شب هم بابایی اومد دنبالمون و رفتیم خونه
بعدشم رفتیم دیدن خاله مریمینا که از مشهد اومده بودن کلی هم با امیرمهدی و نجمه بازی کردی بعد که اومدیم خونه از بس خسته شده بودی یه کوچولو شیر خوردی و خوابیدی
شبت بخیر عزیزم
دوشنبه 22 اردیبهشت
امروز عمه فاطمه زنگ زد و گفت شب یه کم بیاین اینجا یه کم آش پختم دور هم بخوریم.
وقتی رفتیم اونجا تازه فهمیدیم روز تولد راضیه بوده و ما نمیدونستیم وگرنه واسش کادو خریده بودیم!
کلی با فاطمه بازی کردی و ذوق کرده بودی آش هم خوردی دست عمه درد نکنه واقعاً خیلی خوشمزه شده بود.
آخر شب هم دیگه نا نداشتی و همینطور چشماتو می مالیدی و تا اومدیم خونه خوابت برد گلم
ساره خونه دوست مامانی:
ساره و امیرعلی