20 ماهگیت مبارک عزیزم البته با 9 روز تاخیر!!!
سلام عزیز دلم
ببخشید اینقدر دیر بهت تبریک میگم
20 ماهگیت مبارک گلم انشاءالله 20 سالگیت رو بهت تبریک بگم
اما اندر احوالاتت در این ماه:
ماه رو که توی آسمون میبینی بهش اشاره میکنی و میگی ماه
عاشق هندونه ای و تا هندونه رو میبینی میگی هندی
وقتی من دارم غذا میپزم اشاره به ظرفهای روی گاز میکنی و میگی بَه میپرسم چی بپزم؟ میگی بَه میگم برای کی؟ میگی مَ
تا ماهی میبینی حالا چه توی تلویزیون چه توی تنگ آب میگی ماه
به حدیث میگی اَدی، به مائده میگی مئده، اشرف (اَدَ)، راضی (دادی)، مریم (مَدَم)، زهرا (دَدا) و ...
منو صدا میزنی و میگی آگر میگم بگو مامان دو سه بار میگی مامان اما بعدش دوباره میگی آگر!!
عکس من و بابایی رو که توی اتاق میبینی بهش اشاره میکنی و میگی مامان بابا
خونه فاطمه اینا عکس شهید تورجی رو دیدی و برداشتی و همینطور میگفتی عمو
تا می بینی گاز روشنه یه نگاهی بهمن میکنی و یه لبخند شیطنت آمیز می زنی و میدوی توی آشپزخونه و من میدونم که میری و گاز رو خاموش میکنی حتی اگه من حواسم نباشه میای میگی آگر و من رو میبری توی آشپزخونه تا بگی که گاز رو خاموش کردی
یه بار رفتی توی سالن و در رو بستی وقتی دیدی نمیتونی باز کنی داد میزدی آگر بِ (هاجر بیا!)
وقتی بابا میره بیرون میگم بابا کو؟ میگی مَدِّه (مسجد)
ماشین ها رو که میبینی میگی مادی
باد که میاد میگی با
بادکنک رو بهم میدی تا بادش کنم و میگی با، یا اینکه خودت توی دهنت میکنی و میگی با تا باد بشه!
اگه من بدون کفش برم توی آشپزخونه کفشهامو میاری و بهم میدی و میگی دَف تا بپوشم
لطفاً رو یاد گرفتی و وقتی یه چیزی رو میخوای میگی دُدَ
به گوشی میگی اوشی، ببخشید رو هم میگی بَهشی
وقتی بابایی خوابیده میگم بابا لالا کرده دستت رو روی بینیت میگذاری و میگی هیس
غذا که داغ باشه رو فوتش میکنی لبهاتو غنچه میکنی و میگی فو
به عروسک میگی عَاوُس
این روزها دیگه نمیخوای خیلی توی خونه باشی و حوصله ات سر میره و همینطور نق میزنی تا بریم بیرون حالا چه روی پشت بام باشه چه توی حیاط چه بیرون از خونه!!
خونه ی فاطمه که رفته بودیم هر چی رو که امیرعلی برمیداشت ازش میگرفتی و احساس بزرگی میکردی و خوشحال بودی که نمیتونست ازت بگیره!
یه چیزی رو که میخوای برات بازش کنیم میگی باز
فعلا همینا رو یادمه اگه چیز دیگه ای یادم اومد توی پستهای بعدی برات مینویسم
اما بریم سراغ عکسهات:
من و عمه داشتیم غذا درست میکردیم شما هم دَمِ در نشسته بودی و بَه میخوردی با چه ژستی!!
توی گلستان شهدا
در حال تماشای عکس شهدا
ساره و امیرعلی خونه ی آقاجونینا وقتی که آماده شده بودیم بریم هیئت خونه ی عموی مامانی
با امیرمهدی دعوا میکردی سرِ متر
و بلاخره موفق شدی بگیری