ورود به 6 ماهگی
عزیز دل مامان سلام
بهت تبریک میگم گلم، دیگه وارد 6 ماهگی شدی، 5 ماهه که تو کنار مایی و وجودت آرامش بخش زندگیمون شده
دیروز صبح خیلی سرحال بودی داشتم موهاتو شونه میکردم که شونه رو گرفتی و کلی بهش نگاه میکردی و باهاش بازی میکردی
بعدش نمی دونم چرا شروع کردی به ناآرامی کردن، همش گریه میکردی اما تا بغلت میکردم و دورت میبردم آروم بودی و میخندیدی
خانومی گل من خیلی شیطون شدی انگار میدونستی مامانی امتحان داره نمیخواستی بذاری من یه کم امتحانمو بخونم!!!
بعدازظهر خواب بودی،میخواستم بذارمت و برم کلاس و امتحان بدم، آروم آروم آوردمت پایین تا بیدار نشی اما تا درو باز کردم چشماتو باز کردی
گذاشتمت پیش عمه زری و مادر و رفتم کلاس
امتحانمو دادم و سر کلاس بودم هنوز نیم ساعت از کلاسم مونده بود که عمه زری زنگ زد و گفت که شیرهاتو خوردی و انگار بازم گرسنه ای و داری گریه میکنی
دیگه بقیه ی کلاسمو ننشستم
پاشدم و اومدم خونه اما تا رسیدم مادر گفت همین حالا خوابت برده
اینقدر ناز خوابیده بودی، تازه عمه زری هم یه گیر خوشگل به موهات زده بود، گفتم یه عکس ازت بگیرم
اما یادم رفته بود صداشو قطع کنم تا عکس گرفتم از صداش یهو چشماتو باز کردی (آخه خیلی خوابت سبکه گلم) بعد از چند لحظه دوباره چشمای خوشگلتو بستی و من دوباره ازت عکس گرفتم
شب انگار سرحال شده بودی دوباره، کلی بازی کردی، بلند بلند خندیدی
نمیخواستی بخوابی، حتی مهتابی رو هم که خاموش کردیم تا بخوابیم بازم بلند بلند حرف میزدی تا اینکه کم کم خسته شدی و آروم خوابیدی