سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

برای ساره ی گلم

خاطرات

1394/4/2 12:03
نویسنده : مامانی
1,128 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم

چند وقتیه سر نزدم به وبلاگت تا به روزش کنم اما خوب الان که اومدم با دست پر اومدم خنده

 

اول از جمعه شب برات بگم:

اولین شبی که شیر نخورده خوابیدی!غمگین

 

جمعه خونه آقاجونینا بودیم و آخر شب توی راه که برمی گشتیم خوابت برد اما بعد مع آوردمت بالا تا بخوابونمت بیدار شدی و میگفتی شیر اما یه کوچولو که خوردی منصرف شدی و گفتی بَده!خطا

 

بعدشم بلند شدی و رفتی یه کم بازی کردی بعد بغلت کردم و آوردمت روی پام خوابیدی و برات لالایی خوندم تا خوابت برد!خواب

شب تا صبح دو سه بار بیدار شدی و گریه میکردی و بهت آب میدادم و میخوابیدی اما همینطور خواب که بودی یهو میگفتی شیر شیر و من برات قلبم هزار تیکه میشد و تا صبح خواب نرفتم!غمگین

 

یه بارم بیدار شدی و نشستی گفتی مامان! و نگاهم میکردی بغلت کردم و بعد خوابوندمت کنارم و نوازشت کردم بوست کردم و برات لالایی خوندم تا کنارم خوابت برد!فرشته

صبح هم که بیدار شدی گفتی شیر اما تا کنارت خوابیدم تا بهت شیر بدم گفتی بَده و بلند شدی و از کنارم رفتی...گریه

صبح با خاله راضی و دایی حسین آقا و زندایی رفتیم بازار تا طلا ببینیم و برای خاله راضی که میخواست بخره بپسندیم

شما هم تا تونستی شیطنت کردی و دویدی توی این مغازه و اون مغازه و اینقدر میخندیدی و ذوق میکردی که من دنبالت میومدم که نگو! و اصلاً نگذاشتی من طلاها رو درست ببینم!خندونک

 

شب دیگه عادت کرده بودی و اصلاً شیر نمیگفتی و من همینطور دجار عذاب وجدان بودم و همینطور احساس گناه میکردم که از شیر گرفتمت!!!غمگین

 

اما برعکسِ تو، محمدجواد هم که جمعه مامانش شیرش رو برداشت دو سه روز همینطور مدام نق میزد و گریه میکرد و شبها اصلاً نمیهوابید آخه قبلش خیلی شیر میخورد و غذا هم درست نمیخورد و شب تا صبح شیر میخورد و واسه همین حالا خیلی براش سخته!تعجب

 

دوشنبه بعدازظهر هفته ی پیش با بسیج رفتیم اردو توی یه اردوگاه توی نجف آباد و سه شنبه بعدازظهر برگشتیم خوش گذشت شما هم که کیف کرده بودی و همینطور مدام میدویدی و بازی میکردی و از این طرف به اون طرف میرفتی و اصلاً خسته نمیشدی و من همینطور باید دنبالت میدویدم و حسابی خسته شدم.خسته

اونجا پارک اسباب بازی هم داشت که شما کلی بازی کردی توش!چشمک

 

راستی تا یادم نرفته 21 ماهگیت رو بهت تبریک میگم عزیزم خیلی خیلی دوستت دارم گلمممممممممحبت

راستی این روزها تا پتوت رو میبینی بغل میکنی و ذوق میکنی و میگی پتو بعد به یاد روزهایی که شیر میخوردی میای کنار من و نگاهم میکنی و میگی بَده و پتوت رو میندازی و میری الهی قربونت برم که اینقدر مظلومیفرشته

 

خوب بریم سراغ عکسات:

ببین با خودت چیکار کردی دیگه همش میخوای خودت غذا بخوری و تا من میخوام بهت بدم جیغ میزنی و ازم میگیری و خودت میخوری اینم شاهکارت که داری ماست میخوری!!!!خنده

محبتبوسمحبت

ساره در حال بوسیدن یگانهبوس

رفته بودیم باغ بانوان همایش صبحانه کامل گوشیم دستت بود یهو دیدم میگی مامان عکس! اومدم دیدم از ریحانه سادات که داشت بازی میکرد این عکس رو گرفته بودی! الهی قربون دختر عکاسم برممحبت

توی اردوگاهچشمک

سوار بر تاب بودی و نمیومدی پایینخنده

الاکلنگ رو هم دوست داشتی و یه کم بازی کردی باهاشخندونک

بوسمحبت

یه جا که بند نمیشدی همش میخواستی بری تا مینشستی سریع دوباره بلند میشدی که بری اینم عکسیه که سریع تا بلند نشده بودی ازت گرفتمقه قهه

اینم عکس ساره خانم با فاطمه ها دو تا دخترخاله هات توی اردوگاهبوس

پسندها (3)

نظرات (3)

ندا احمدی
2 تیر 94 14:15
سلام خدمت شما دوست عزیز وبلاگتون خوبه بد نیست ولی جای کار داره برای بهتر شدن در حد قابل قبولی.. اگر امکانش هست لطف کنید به ما هم سر بزنید و با عنوان "چت روم" ما رو لینک کنید... www.ghasrchat.com با تشکر از شما در تمام مراحل زندگی موفق باشید.
عمه فروغ
3 تیر 94 1:19
21 ماهگردت مبارک ساره جونم ای جووووونم ببین چطوری ماست میخوره
مامانی
پاسخ
ممنون عزیزم
مامان علی کوچولو
15 مرداد 94 14:29
ماشالله چه بزرگ شده این دخملمون.به سلامتی انشالله .خوش به حالت من از الان استرس این کارو دارم .اخه علی خیلی وابسته به شیر خودمه
مامانی
پاسخ
منم استرسشو خیلی داشتم اما خداروشکر خیلی اذیت نکرد دخترم. انشاءالله شما هم به وقتش این مرحله رو به راحتی و خوبی پشت سر بگذاری