اومدم بعد از یک ماه و نیم!!!!
عزیز دلم سلام
الان تقریباً یک ماه و نیمه که نیومدم وبلاگت رو به روز کنم.
خیلی تنبلی کردم نه؟
ببخش نمیدونم چرا اینقدر روزها داره زود میگذره و اصلا به هیچ کاری نمیرسم!
دلم میخواد از همه چیز برات بگم
از دومین ماه رمضانی که در کنار تو به پایان رسوندیم. از شیطنتات، از خراب کاری هات، از شیرین کاری هات، از حرف زدنات، از بازی کردنات، از ...
فقط نمیدونم از کجا شروع کنم.
ماه رمضان امسال دخمل گلم بزرگ شده بود و شیطون بلا
هر جا که میرفتیم باید خیلی حواسم رو بهت جمع میکردم چون هر جا که میرفتیم اصلا نمی نشستی و همینطور راه میرفتی و از این طرف به اون طرف
برای شبهای احیا هم شب اول رو توی خونه خوابیده بودی و بابایی کنارت موند و من رفتم مسجد برای احیا.
شب دوم و سوم احیاها با خودم بردمت و بعد از یه ساعت که خوب شیطنتات رو میکردی و دنبالت بودم میخوابیدی تا سحر که میخواستیم بریم خونه.
خلاصه که ماه رمضان امسال هم به خوبی و خوشی گذشت البته بماند که من چیز زیادی ازش نفهمیدم آخه به خاطر شما نمیشد برای نماز جماعت به مسجد برم همون جمعه ها رو هم که میرفتم برای دعا از اول تا آخر دنبال شما میدویدم و نمیتونستم بشینم.
اذان صبح روز عید هم که رفتیم مسجد توی راه خواب بودی اما وقتی به مسجد رسیدیم چند دقیقه بعدش بیدار شدی و برای نماز هم به فاطمه سپردمت وگرنه نمیتونستم نماز رو بخونم. دستش درد نکنه.
و اما بریم سراغ بقیه ی کارهات:
بگذار اول از خراب کاری اصلیت برات بگم:
حدود دو هفته پیش بود که گوشیم دستت بود و داشتی توی آشپزخونه باهاش بازی میکردی و منم غذا میپختم. یه کم بعدش دیدم گوشیم وسط آشپزخونه است و تو هم مشغول بازی با چیزای دیگه
دیدم قابش یه کم خیس شده فهمیدم گوشی رو گرفتی زیر آب سرد کن یخچال!!!!!!
پاکش کردم و گذاشتم روی اُپن، دو سه دقیقه بعد دیدم یه صداهایی داره میاد اومدم دیدم از گوشیمه بله گوشی بنده داشت میسوخت بازش کردم دیدم توشم آب رفته بود و متاسفانه نمیدونستم چه کار باید بکنم فقط پاکش کردم آخه باطریشم نمیشد درآورد و خلاصه که محتویاتش رو هم خالی کردم و خاموشش کردم اما دیگه این گوشی فکر نمیکنم درست بشه آخه این دو هفته که دادیم تعمیرش کنند اما گفتن امیدی بهش نیست!!!
خلاصه که توی این دو هفته هم برای من سخت بود و هم برای تو اما انگار دو تاییمون عادت کردیم به بی گوشی بودن!!
فقط بدیش اینه که دو هفته است ازت عکس نگرفتم!!!
کلی هم خاطراتت رو توی گوشی یادداشت کرده بودم که برات بنویسم که دیگه پرید!
دیگه برات بگم از قم و جمکران نصف روزه ای که با بابااینا رفتیم و مسجدی ها:
خیلی بهمون خوش گذشت توی اتوبوس که بیشترش رو خواب بودی اما وقتی میرسیدیم بیدار میشدی و کلی برای خودت میگشتی و بازی میکردی توی صحن و سرای حضرت معصومه(س).
بریم سراغ کارهای روزمره و چیزایی که یاد گرفتی و بلدی:
تقریبا دیگه همه ی کلمات رو بلدی یه برنامه بود روی گوشیم ریخته بودم و آموزش کلمات مختلف بود و خیلی دوست داشتی و تا اونجاییش رو که دیدی همه ی کلماتش و مفهومش رو یاد گرفته بودی که ...
وقتی من نشستم و میخوای از جام بلندم کنی میای دستمو میگیری و میگی بَشی یعنی برخیز!
وقتی میخوای من یه جایی واستم و دنبالت نیام میگی واستا
وقتی راه میری و میخوای منم دنبالت بیام میگی با دستت اشاره میکنی و میگی بیا
امیرعلی رو میگی اَم عدی، وقتی از پله ها بالا میری هر پله ای رو که میری میگی عدی
دوست داری دستتو بگیرم و با هم کلی بدویم و ذوق میکنی.
این روزها یاد گرفتی میگی تاب تاب همش بعدازظهرها باید ببریمت پارک و تاب بازی کنی.
تا 10 رو بلدی بشماری فقط عدد 8 رو یادت میره میگم یک میگی دو و ... وقتی به 8 میرسیم میگی 9 میگم 8 و تو هم قشنگ تکرار میکنی و به ده که میرسیم کلی دست میزنیم و میخندیم. اما دور بعد دوباره 8 رو یادت میره!!
از اشکال هندسی شکل دایره و گل رو یاد گرفتی و از توی شکلهایی که داری تا میگم دایره یا گل پیداش میکنی و میاری میدی به من. بقیه ش رو هم مثل مثلث و مربع و .. رو بلدی اما هنوز کامل نه. تلفظش رو هم درست نمیتونی بگی.
اینقدر شیطون بلا شدی که نگو همش در کابینت ها رو باز میکنی و همه چیز رو میریزی بیرون و باهاش بازی میکنی.
در یخچال رو باز میکنی و ...
خیلی پراکنده دارم برات میگم نه آخه نمیدونم از کجاش برات بگم
موقع خوابت رختخوابت رو پهن میکنی و میگی لالا تا بیام برات لالایی بخونم و بخوابی.
بادکنک هم خیلی دوست داری و میدونی توی کشو بادکنک داریم و همینطور میگی باد تا بهت بادکنک بدم و برات بادش کنم و بازی کنیم.
عکس گرفتن رو دوست داری و وقتی یه کار جدیدی میکنی میگی عکس تا ازت عکس بگیرم الهی قربونت برم.
امیرمهدی رو اینقدر قشنگ میگی که دلم میخواد بخورمت. خیلی هم دوستش داری و تا میخوایم بریم بیرون و میگم ساره کجا بریم یا میگی تاب تاب یا امیرمهدی
شعر یه روز یه آقا خرگوشه رو برات میخونم و تو آخراش رو میگی مثل موش آخ و ...
تاب تاب رو که میگم میگی عباسی بپا منو میگی نندادی اگه منو میگی نندادی میرم سرسره میگی باهزی
چشم چشم دو ابرو رو هم بلد شدی و میخونی چش چش دا ابّو بعد من میگم دماغ و دهن میگی یه گدو و ...
وقتی میخوای بری دستشویی یا جیش کردی و میخوای ببرمت دستشویی بشورمت دم دستشویی می ایستی و میگی دَهشو
خیلی به کاغذ و مداد علاقه داری و میشینی خط میکشی و بازی میکنی و ...
خوب فعلا همینا رو یادمه اگه یادم اومد چیز دیگه ای رو توی پستهای بعدی برات مینویسم
بریم سراغ عکسات (البته چند تا عکس بیشتر نیست به خاطر نبود گوشی):
ساره و شمیم خونه ی آقاجونینا
از راست به چپ: محمدجواد، ساره، امیرمهدی
ساره در حال تاب بازی
این عکسها رو هم جمعه ی بعد از ماه رمضان که پشت عقدی خاله راضی رو بردیم ازت گرفتم:
یه کم تب کرده بودی و حوصله نداشتی و خوابیدی اونجا
اینم عکس شما با حسین آقا شوهر خاله راضی
الهی بمیرم اینقدر بیحال بودی و تا فرداشم تب داشتی قشنگ از چشمات پیداست