باز محرم رسید...
سلام عزیز دلم
امروز دومین روز از ماه محرم بود.
پریشب رفتیم برات لباس مشکی خریدیم تا توی این شبها بپوشی.
امروز اولین جمعه ی ماه محرم هم بود که روز شیرخوارگان حسینی بود.
امسال نشد ببرمت و توی این مراسم شرکت کنیم آخه امروز ظهر آقاجونینا از کربلا اومدن و ما از صبح اونجا بودیم و ظهر هم رفتیم فرودگاه استقبالشون و بعدازظهری هم اونجا بودیم. شما هم اینقدر ذوق کرده بودی که نگو و همینطور بغلشون میرفتی و خودتو لوس میکردی.
خوش به حالشون سفر خوبی داشتند البته خانوم جون و آقاجون یه کم سرما خوردند و مریض شدند اما در کل میگفتند خیلی خوب بوده و همسفریهای خوبی هم داشتند. انشاءالله خدا قسمت ما هم بکنه بریم.
صبح میگفتی آقاجون، آن دون دون (خانوم جون)، مریم، امیرمهدی کبلا بیان.
الهی قربون حرف زدنت برم که اینقدر قشنگ میگی.
خلاصه که فعلا این دو شب رو نتونستیم بریم مجلس عزای آقا امام حسین آخه دیشب خیلی خسته بودی و امشب هم رفتیم مراسم چهلم زنعموی بابایی خدا بیامرزتش.
امیدوارم لیاقت داشته باشیم و بتونیم توی این روزها برای آقامون امام حسین عزاداران خوبی باشیم. الهی آمین.