2 سال و 2 ماهگیت مبارک عزیزم
سلام عزیز دلم
امروز فقط و فقط به عشق تو اومدم نشستم پای سیستم تا برات مطالب جدید بنویسم و وبلاگت رو آپدیت کنم. آخه این روزها هر چی میام پای سیستم سریع میگی ساره رو ببینم و وبلاگت رو باز میکنم تا ببینی اما هنوز نشده بوده به روزش کنم.
یک ساعت نشستم برات نوشتم اما متاسفانه همش پرید با اینکه ذخیره ی خودکارش رو فعال کرده بودم اما ثبت نشده بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!
حالا دوباره باید برات بنویسم اما فکر نکنم به قشنگی قبلیه بشه آخه همشو یادم نیست.
اول از همه بگم که:
سال و ماهگیت مبارک عزیز دلم
هر روز داری بزرگتر و شیرین تر از قبلت میشی و دوست داشتنی تر و خداروشکر که سالم و سرحالی
این روزها همینطور برامون طوطی شدی و هر حرفی رو که میزنیم تکرار میکنی مثلا دیروز مادر به من گفت سادات چرا نیومدی پایین تو بعدش همینطور تکرار میکردی و میگفتی سادات نرفتی مادر؟!!
موقع خوابت باید برات لالایی یا قصه بخونم تا میخوام برات قصه بگم میگی قصه ی امیرمهدی، نَجه، مَیَم رو بگو
خودتم یاد گرفتی تا بهت میگیم قصه بگو اینطوری میگی:
اِکی بود، اِکی نبود، غیر از خدا نبود، امیرمهدی نبود، نَجه نبود، مَیَم نبود، هَمَشون رپتن خونه شون لالا بِکُنن
عروسک بازی رو خیلی دوست داری و همینطور عروسکات رو برمیداری بغلشون میکنی، شیرشون میدی، لالایی براشون میخونی و میخوابونیشون بعدم میگی هیچی نگو خوابن
بازی کلاغ پر رو هم بلدی و تا بهت میگیم کلاغ پر بکن انگشتتو روی زمین میگذاری و میگی:
کلاغ پر، گنجیش پر، کلاغه پر نداره، خودش خبر نداره، اگه خبردار بشه، قندِش آب بشه
نقاشی رو هم دوست داری و با مدادرنگی هایی که خریدم توی دفترت نقاشی میکشی
به من میگی برات چش چش بکشم و خودت شروع به خوندن میکنی:
چِش چِش دو اَبو، دَماندو یه گِدو، حالا بکش دو تا گوش، مویاش پَراموش، توپ توپ یه گَدَن، گِدی دست
دایره، مثلث، مستطیل، گل، ستاره، خورشید، ماه و ... رو یاد گرفتی و تا برات میکشیم اسمشو میگی.
خوشحال میشیم بقیه ی مطالب و عکسای ساره جون رو توی ادامه ی مطلب ببینید.
یه چند روزی سرما خورده بودی و مریض بودی رفته بودی پایین اومدم بیارمت بالا نمیومدی به من گفتی اذیت نکن مریضم
مادر برات لیمو پوست گرفته بود گفته بود منم بخورم گفته بودی من بخورم مریضم
یه روز بابا رو توی پارک دیدی که والیبال بازی میکرد گفتی بابا توپ میزد، بعد هر وقت ازت میپرسیدم ساره بابا توی پارک چکار میکرد میگفتی توپ میزد.
وقتی تلفن زنگ میزنه شما میدوی گوشی رو برداری اگه من بردارم گریه میکنی
پشت تلفن میگی: الو سلام خوبی سَآمتی، کاندی (کار نداری) خدافظ
اگه کسی بهت بگه خونه ی ما نمیای میگی لباسا پوشیدم و میدوی میری لباسات رو از توی کشوت میاری تا بهت بپوشونم و بری بیرون
یاد گرفتی میگی دوستت دارم دوستت ندارم
به بابا گفتی دوستت ندارم بابا الکی گریه کرد دویدی بابا رو بغلش کردی و گفتی دوستت دارم
بعدش بابایی بهت گفت دوستت ندارم گفتی گِیه میکنم و الکی گریه کردی بابایی بغلت کرد و کلی بوست کرد.
یه روز دستت زخم شده بود همینطور نشون میدادی و میگفتی ببین اوخ شده توتوئه نوک زد.
یه مرغ داری اسمشو گذاشتی هنایی هر چی رو میبینی میگی ببرم پِشتِ بوم هنایی بخوره و میری دم در می ایستی و میگی باز کن توتوئه برم.
وقتی میگیم ساره بسم الله بگو میگی بسم رحمن رحیم
صلوات میفرستی اینطوری: اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فجه، البته بعضی وقتا هم مختصرش میکنی و میگی اَلّا محمد وعجل فجه
وقتی غذا میخوری بعدش میگی خدایا شُکِت
اسم اماما رو کامل بلدی حتی اگه متغیر هم ازت بپرسیم و به ترتیب نباشه قشنگ اسمشون رو میگی فقط امام کاظم رو یادت میره و میگی رضا
آقاجونینا که رفته بودن کربلا همش میگفتی آقاجون، آن دون دون، امیرمهدی، مَیَم رفتن کَبَلا بعد هم که میخواستیم بریم استقبالشون میگفتی آقاجون، .... کَبَلا بیان
الهی قربونت برم که توی بازیهات خیلی وقتا میگی بریم کَبَلا مثلا سبد رو برداشتی و رفتی دم در و گفتی قفله باز کن گفتم کجا بری گفتی کَبَلا
یه روز چیزای توی ویترین رو بیرون گذاشته بودی میخواستم بهت غذا بدم گفتم اینا رو بذار سر جاش تا غذا بهت بدم گفتی بعداً میذارم و من کلی قربون صدقه ات رفتم.
افعال منفی مثل نمیخوام، نکن، نمیرم، نمیخورم و ... رو خیلی به کار میبری در کل خیلی لجباز شدی که البته مقتضای سنته
عکسای توی کیف منو بیرون میریزی و یکی یکی اسماشون رو میگی حتی فاطمه ها رو که بچه ها به خاطر اینکه اشتباهشون نگیرن بهشون میگن فاطمه زهره و فاطمه اشرف وقتی عکسش رو می بینی میگی فاطه زهره
وقتی حوصله ات سر میره میری سر یخچال و میگی چی داریم؟!
تا میبینی کامپیوتر روشنه میگی آننگ بذار زیادش بکنم و منتظری تا وبلاگت رو بیارم و آهنگش رو گوش بدی.
یه شب بردمت مسجد آقاجونینا روضه، یهو از دستم فرار کردی و رفتی توی قسمت مردونه هر چی دنبالت گشتیم پیدات نکردیم میخواستم بدوم برم بیرون از مسجد که دیدم یکی از همسایه ها صدام زد و تو رو نشونم داد که بالای منبر توی قسمت مردونه ایستاده بودی رفتم کنار پرده و هر چی به تو که روی منبر نشسته بودی و میخندیدی میگفتم بیا پایین نمیومدی تا اینکه یکی از آقابون اومد و گذاشتت پایین از اون شب به بعد دیگه نرفتیم توی مسجد حتی اگه روضه هم میخواستم برم میرفتیم حسینیه تا خیالم راحت باشه.
اسم خاله هات رو یاد گرفتی و همشون رو نام میبری البته به هیچکدومشون خاله نمیگی فقط اسمشون رو میگی مخصوصا مریم و راضیه رو.
سارافون که میپوشی میگی عَاوسی و کلی ذوق میکنی.
بعضی وقتا به من میگی مامان سادات یا سادات و به بابا میگی بابا سعید البته به ندرت.
وقتی میخوای بری پایین یا یه کاری رو انجام بدی میگی مامان اجازه است؟ و اگه بگم نه اینقدر میپرسی تا بگم بله بعد میگی یه قَقه(دقیقه) کوچولو برم
خوب فعلا همینا رو یادمه انشاءالله بقیه اش توی پستهای بعدی.
حالا بریم سراغ عکسای ساره خانومی:
توی سبد اسباب بازیهات میشینی و ذوق میکنی
از اینکه روی خرسی بشینی و بپری بالا و پایین هم کیف میکنی
من و شما و بابایی رفته بودیم بیرون واسه ناهار
دختر باکلاس من
ببخشید شما؟!!
الهی قربونت برم عزیز دلم