سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

برای ساره ی گلم

پیشرفت های دختر گلم

1394/11/6 19:31
نویسنده : مامانی
457 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم

اول با تاخیر 11 روزه 28 ماهگیت مبارک عزیز دلمجشن

 

این روزها هر روز بیشتر عاشقت میشم و از دیدنت و بوسیدنت خسته نمیشم.

خدا رو شکر میکنم که تو رو بهمون داد و همدم تنهاییهام شدیمحبت

دیگه انگار همه ی دنیای من شدی و حتی وقتی هم که میری طبقه پایین پیش مادرینا دلم برات تنگ میشه.چشمک

بماند که این روزها خیلی شیطون و به قول خودت شیطون بلا شدیخندونک

 

دوست داری بری سر همه چیز تا یه چیزی رو ازت میگیریم میدوی و میری سر یه چیز دیگه

علاقه ی وافری به یادگرفتن چیزای جدید داری

واسه خودت کلی شعر میخونی تاب تاب عباسی، هوهوچی چی دمبه قیچی، عموزنجیرباف رو کامل بلدی،

 

لالایی هایی که برات میخونم رو تقریبا همش رو یاد گرفتی و وقتی برات میخونم خودتم با من میخونی

مثلا این لالایی رو که برات میخوام بخونم خودت شروع میکنی به خوندن و میگی: مدینه بود و غوغا بود، اسیر دیو سرما بود، محمد سر زد از مکه، که او خورشید دلها بود، لالا خورشید من لالا، گل امید من لالاخواب

 

عروسک قشنگ من رو میخونی و وقتی میگم یه روز مامان میگی رفته بازار چی بخره پفیلا بخره، پشمک بخرهخنده

منم که میخوام برم کلاس میگی مامان برام پفیلا بخر.

 

چند روزیه که همینطور میری پایین دست مادر رو میگیری و به زور میاریش بالا هر چی مادر میگه پام درد میکنه نمیتونم بیام قبول نمیکنی که نمیکنی و کلی ذوق میکنی و منو صدا میزنی و میگی مامانی سادات مهمود داریم بعدم که میاد بالا میدوی و میری براش میوه میاری و میگی بفرمایید

 

یاد گرفتی تا از دستت ناراحت میشم نگاهم میکنی و میگی دوستت دارم و من محکم بغلت میکنم و کلی قربون صدقه ات میرم عزیز دلم.بوس

 

این روزها یاد گرفتی هر دری که کلید توش باشه درها رو باز میکنی قفل میکنی

چند روز پیش من دم در سالن بودم رفیم با هم بیرون سریع رفتی داخل و در رو قفل کردی و نمیتونستی در رو باز کنی و من کلی ترسیده بودم و اینقدر راهنماییت کردم، و عمه اومد بالا و بلاخره در رو باز کردی.

دیروز رفتی پایین و من دو دقیقه رفتم روی پشت بام که لباسها رو چمع کنم دیدم صدای در اومد دویدم تو و دیدم که در رو قفل کردی بعد هم هر کاری کردیم که در رو باز کنی نمیتونستی و همینطور گریه میکردی و میگفتی مامانی دارم گریه میکنم و من نمیدونستم چکار باید بکنم. کلی ترسیده بودم و تو هم نمیتونستی در رو باز کنی آخرش به بابایی تلفن زدم که بیاد خونه و اومد و بعد از کلی دردسر در رو باز کرد 45 دقیقه توی سالن تنها بودی و همش خداخدا میکردم که سر جایی نری و کار خطرناکی نکنی که خداروشکر به خیر گذشت. از این به بعد باید خیلی حواسم به کلیدها باشه که دست تو نیفته!!! خسته

 

یاد گرفتی کلی توی آینه با خودت حرف میزنی و شکلک درمیاری!آرام

حرف زدنات هم که اینقدر شیرین شده که نگو. انشاءالله توی پستهای بعدی برات حرفات رو مینویسم.

 

عکسهات چون زیاده توی یه پست مجزا برات میذارم گلم.

دوستت دارم یه عالمه هرچی بگم بازم کمهمحبتمحبتمحبت

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان دلنیا
7 بهمن 94 15:20
سلام عزیزم فدای شیرین زبونیت پیسرفتاتم ماشالله عالیه دلنیا هم خیلی شبیه ساره جونه حرفا وحرکات وشیطنتاشون وای خدا جونم 45دقیقه مدت زیادیه به خیر گذسته خدا رو شکر چی کشیدی اون مدت .باید خیلی مواظبشون باشیم یه عالمه بوووووووووووووووس واسه دخمل ملوس راستی لباساتم مبارکههههههههههههههه خیلی نازن چادر نمازم خیلی بهت میاد ماسالله