یه خبر خوب ...
عزیز دلم دوباره سلام
اینم خاطره ی امروزت
امروز صبح یه ساعتی گذاشتمت پیش مادر و رفتم امتحان بدم و بیام
بعد که برگشتم شما تازه خوابیده بودی، مادر میگفت خیلی ناآرامی کردی و نق میزدی
اما از اون موقع که خوابیدی تا حدود یه ساعت و نیم بعدش خواب بودی، من که دیدم بیدار نمیشی اومدم بالا و به مادر گفتم وقتی بیدار شدی صدام بزنه که بیام ببرمت
یکی دو ساعت پیش بردمت حمام، برای دومین بار توی حمام خودمون (آخه حمام ما با یه اتاق که کنارشه و اتاق شماست بیرون از ساختمونه و توی راهروست و من میترسیدم سرما بخوری واسه همین حالا که یه کم هوا خوب شده دیگه تصمیم گرفتم خودم ببرمت)
اولین بار اول شش ماهگیت بود که بردمت حمام و بابایی اومد گرفتت و توی پتو پیچیدت و کنار بخاری بود تا من اومدم بیرون و لباساتو تنت کردم
این بار با کمک مادر بردمت حمام، مادر اومد گرفتت و لباساتو تنت کرد
اینم خواب قشنگ بعد از حمامت
خیلی خوب بود، دیگه از این به بعد همینجا خونه ی خودمون میبرمت حمام
حالا دوباره بیدار شدی و داری گریه میکنی و من باید بیام سراغت