سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

برای ساره ی گلم

سفر به مشهدالرضا

1396/10/24 12:40
نویسنده : مامانی
205 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزکم سلام

 

دو سه روزه که میخواستم این پست رو برات بگذارم اما فرصت نکردم.خندونک

ما روز جمعه 15 دیماه همراه با آقاجون و خانومجون با قطار رفتیم زیارت امام رضا(ع)

و روز پنجشنبه 21 دیماه  ساعت 7 صبح رسیدیم اصفهان.تشویق

 

خداروشکر سفر خیلی خوبی بود البته اونجا هوا خیلی سرد بود اما شور و حال خوبی داشت.

خیلی شلوغ نبود مثل همیشه

سه وقت نماز رو میرفتیم حرم. شما هم خیلی دوست داشتی و میگفتی کی میریم حرم؟

البته روز آخر دیگه خسته شده بودی و میخواستی برگردی خونهآرام

 

یه بارم رفتیم بازار که شما گم شدی و اینقدر ما ترسیدیم که نگو (رفته بودی بالای پله برقی و از اون طرف رفته بودی برای خودت میگشتی و شعر میخوندی که بابا پیدات کرد.) خودت که نترسیده بودی فقط چون بابایی دعوات کرده بود گریه میکردی. ده دقیقه بیشتر طول نکشید اما من که دیگه نمیتونستم حرف بزنم و همینطور بغلت میکردم و اشک میریختم. خانومجونم که از پله ها رفته بود بالا که شما رو پیدا کنه تا دو روز پاش درد میکرد و همش میگفت خداروشکر که پیداش کردیم. اگه یه کم دیگه طول کشیده بود که سکته کرده بودم. همش میگفتم اگه گم میشدی و پیدات نمیکردیم دیگه توی این بازار به این بزرگی نمیشد پیدات کنیم. گریهخداروشکر خداروشکر خداروشکر که به خیر گذشت.آرام

 

خیلی خرید نکردیم یعنی خیلی وقت برای بازاررفتن نگذاشتیم هر چی هم خریدیم بیشتر سر راهمون بود که خریدیم. برای شما ابزار دکتری خریدیم و سویشرت و شلوار، یه دونه لباس، و دو تا روسری و یه ساعت کیتی صورتی. خودم هم چند تا روسری خریدم و یه لباس و یه ساعت.خندونک

 

دو سه باری اونجا بارون اومد و شما که چترت رو هم همراه خودت آورده بودی کلی ذوق میکردی و چترت رو می آوردی توی حرم و باز میکردی و کیف می کردی. (خوب شد چترت رو برده بودیم که اونجا ازش استفاده کنیخنده)

 

یه روز هم بردمت کبوترانه و شما خیلی دوست داشتی اما چون راهمون دور بود به صحن جامع و کبوترانه نشد دیگه ببرمت.

 یه بار هم رفتیم دارالقرآن که متاسفانه برنامه شون برای بچه ها تموم شده بود اما خوب شما اونجا دو سه تا دوست پیدا کردی و کلی بازی کردی.

روز آخرم که اونجا بودیم رفتیم رواق حضرت زهرا تا بری مهدالرضا اما گفتند زیر 5 سال رو قبول نمیکنن. برگشتیم توی دارالحجه که هر روز می رفتیم و خانومجون اونجا بود و گفت اینجا هم برای بچه ها برنامه هست که جوانه های معرفت بود و متاسفانه اونجا هم که رفتیم گفت تازه برنامه شون تموم شده!!!

خلاصه که نشد خیلی از برنامه هاش استفاده کنیم اما خوب یاد گرفتیم انشاءالله امام رضا(ع) دوباره به زودی دعوتمون میکنه میریم از برنامه هاش بهره میبریم.چشمک

 

عکس هم ازتون گرفتم که به همون دلیلی که توی پست قبلی گفتم انشاءالله در اسرع وقت توی وبلاگت میگذارم.غمگین

 

راستی یادم رفت برم توی قطار و هتل یه دوستی داشتی به اسم محمد (البته خودش میگفت آقامحمدچشمک) که نزدیک سه سالش بود کلی با هم بازی کردین مخصوصا توی قطار.

 

توی حرم بیشتر من و خانومجون با هم میرفتیم و بابایی و آقاجون هم با هم. شما هم بعضی وقتا با ما میومدی و بعضی وقتا با بابایی.متفکر

 

راستی خداروشکر یه صبحانه از حرم بهمون دادن و شب آخرم ژتون شام مهمانسرا رو بهمون دادن که برنج و خورش فسنجون بود که خیلی خوشمزه بود (البته بماند که شما و بابایی اصلا فسنجون دوست ندارید و نخوردید.) و آوردیم خونه و یکیش رو هم به عمه فاطمه دادیم به نیت شفا.

خیلی سفر خوبی بود. ممنون امام رضاجانآرام

 

فعلا همینا رو یادمه اگه بازم یادم اومد برات مینویسم.خندونک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)