اولین جشن عروسی ای که رفتی
عزیز دلم سلام
چند روزه که میخوام بیام بشینم خاطراتتو بنویسم اما خوب نزدیک عیده و خونه تکونی و در هم بودن خونه بهم فرصت این کارو نمیده
میخوام از جمعه واست بگم
جمعه نزدیک ظهر بود که رفتیم خونه آقاجون، اونجا بردمت حمام و بعدشم شما شیرتو خوردی و یه خواب راحت رفتی
شب قرار بود بریم عروسی محسن برادر شوهرخاله ات آقارضا، واسه همینم به بابایی گفتم لباساتو آورد و با خانوم جانینا رفتیم عروسی
خاله اشرف و خاله مریم هم اومده بودند
شما اونجا اصلا نخوابیدی و با تعجب به همه جا نگاه میکردی
موقع برگشتنمون هم چند تا عکس ازت گرفتم:
این یه عکس با ساجده دختر خاله ات و امیرمهدی پسرخاله ات:
این یکی با ساجده:
انگار دیگه خسته شده بودی و خوابت میومد و میخواستی که بریم
اینم دو تا عکس با فاطمه دختر خاله ات:
بعدشم که اومدیم توی ماشین شما خوابت برد و توی خونه هم خواب رفتی
انگار خیلی خسته شده بودی
حالا هم دیگه صدات بالا رفته و باید بیام سراغت