ساره و شبهای قدر
درآن طلوعی که فرق خورشید علم وعدالت با تیغ جهل وظلم شکافته شد قامت ماه برای همیشه خمیده گشت وزمین تا ابد شرمسار آسمان است
علی حقیقتی تکرار نشدنی....
ایام شهادت مولایمان امیر مومنان علی (ع) تسلیت باد.
سلام عزیزم
دو شب از شبهای قدر گذشت مثل ماه رمضان امسال که به سرعت میگذرد.
امسال هم مثل سال گذشته، شبهای قدر را در مسجد جوادالائمه(ع) گذراندیم.
خداروشکر مراسم معنوی خوبی بود و انشاالله که تونسته باشیم بهره ای از این شبها برده باشیم و بتونیم آمادگی لازم برای شب بیست و سوم رو هم در خودمون ایجاد کنیم.
شب نوزدهم، اولش که توی مسجد مراسم افطاری ویژه ی کلاسهای قرآنی رو داشتیم و تا حدود ۱۰و نیم شب توی مسجد بودیم و بعد اومدیم خونه و یک ساعتی استراحت (البته شما کجا گذاشتی استراحت کنیم و همینطور میگفتی مامان پس کی میریم مسجد؟!!!)😄
(عاشق مسجدی و به قول خودت از مسجد خسته نمیشی البته نباید هم خسته بشی چون توی مسجد کلی همبازی داری و حسابی بازی میکنی و بهت خوش میگذره تازه وقتی میخوایم بیایم از مسجد بیرون باید به زور بیارمت بیرون و بیشتر اوقات گریه میکنی و میگی حالا من دوباره تنها میشم😁)
بعد از استراحت رفتیم مسجد و شما رفتی توی مهد که براتون فیلم گذاشته بودن و خوراکیهات رو خوردی و حدود ۱ ونیم بود که دیگه خسته شده بودی و اومدی کنار من و خوابیدی.
و بعد از تموم شدن مراسم احیا به کمک ساجده که بغلت کرده بود رفتیم خونه.😍
شب قدر دوم که دیشب بود برای افطار، افطاری مختصری با کمک عمه و خاله اشرف آماده کردیم و خاله زهره هم زحمت بردن و توزیعش توی مسجد رو کشید. دستشون درد نکنه😘توی سبزی ها گشتی و خرفه هاش رو برای خودت جدا کردی و گفتی همش مال خودمه (آخه عاشق خرفه هستی🤣)
برای احیا هم ساعت ۱۲ رفتیم مسجد و شما توی مهد که دیشب میز گذاشته بودن براتون و برگه ی نقاشی و مدادرنگی، رفتی و تا کلی وقت مشغول رنگ آمیزی نقاشیت بودی.🤔
بعد از رنگ آمیزی نقاشیت هم اسمت رو روش نوشتی😊
برای بچه های بزرگتر هم فیلم گذاشته بودن که شما بیشتر حواست به نقاشی بود اما هر از گاهی هم محو تماشای فیلم میشدی.😉
وقتی رنگ آمیزیت تموم شد از مهد اومدی بیرون و یه کم با زینب و محمدرسول بازی کردی و آخر کار هم بابایی یه کم بردت پارک بازی کردی.
ساعت ۳ هم با بابایی اومده بودی خونه و سحریت رو خورده بودی و خوابیده بودی.🤗
امروز هم تا ۱۱ صبح خواب بودی.
(کلی وقت پست رو نوشتم اما همش پرید و مجبور شدم دوباره بنویسم. خیلی خورد توی ذوقم😣 اما خوب بلاخره نوشتم😎)
یک شب دیگه مونده
یکی از این آدما یه شب دعاش میگیره
یکی از همین شبایی که شب تقدیره
یه دل شکسته یه گوشه این شهر صداش
میرسه تا آسمونا چه دامن گیره
التماس دعا دلتون شکست ما رو هم دعا کنید😊