شروع پیش دبستانی ساره جون
هنوز هم باورم نمی شود که داری بزرگ می شوی.
انگار همین دیروز بود که راهی بیمارستان شدیم برای استقبال از تو برای آمدن به این دنیا.
چقدر لحظات زود می گذرند.
امروز باورم نمی شد که قدم به پیش دبستانی می گذاری و اولین مرحله از مراحل تحصیلی را شروع می کنی.
وقتی دستانت را نوازش کردم و بوسه ای از گونه ات گرفتم تا تو را برای رفتن به پیش دبستانی آماده کنم انگار هنوز لحظات برایم گنگ و نامفهوم بود.
برایت اسپند دود کردیم و از زیر قرآن رد شدی اما من هنوز هم در بهت بودم، بهتی سرشار از لذت و شیرینی.
برایتان برنامه داشتند در مهد، جشن که نه (چون ماه محرم بود)، می شود گفت یک آشنایی مختصر با مهد.
امروز خودت جورابهایت را به پا کردی و لباسهایت را پوشیدی و آماده شدی. توی مهد هم خودت کفشهایت را جفت کردی و در جاکفشی گذاشتی و پا به درون مهد گذاشتی.
تو لبخند می زدی و دلم لبریز می شد از عشق به تو.
کودکم
امروز را هرگز فراموش نمی کنم و لحظه لحظه اش را در ذهنم ثبت می کنم و به داشتنت بر خود می بالم و خدا را شکر می کنم.
خوشحالم که مثل خیلی از بچه ها وابسته نبودی و خیلی راحت بدون حضور من در مهد نشستی هرچند که انگار وابستگی من به تو بیشتر است و ساعتی را که در خانه بدون حضور تو گذراندم به سختی می گذشت و منتظر بودم که هر چه زودتر بگذرد و تو در کنارم باشی.
عزیزکم
از فردا صبح هر روز باید ساعت ۷ونیم صبح به مهد بروی و چیزهای تازه ای بیاموزی.
برایت دعا میکنم
دعا میکنم در تمامی مراحل زندگیت پیروز باشی و سربلند.
دوستت دارم نفسم.
اینم شما در حال بازی با جایزه ات که توی مهد بهتون دادن