یک دورهمی دوستانه
سلام نفسم
چهارشنبه یعنی پریروز، یه دورهمی دوستانه و کوچیک با مامانا و بچه هایی که می اومدند مهد (توی مسجد) داشتیم به دعوت مامان زهرا و خونه ی زهرااینا.
شما که خیلی ذوقش رو داشتی و همش می گفتی کی میریم. صبح که رفتی مهد همین سوالت بود و موقع برگشت هم دلت میخواست همون موقع بریم خونه شون (آخه با زهرا همکلاسی هستی و دل توی دلت نبود که بری خونه شون) خلاصه که وقتی رسیدیم خونه تا ۲ونیم بیدار بودی و همش بهانه ی رفتن می گرفتی اما بعدش خوابت برد و یه کم دیرتر رفتیم.
زینب و مبینا و محدثه و زهرا با ماماناشون اونجا بودن و مامان زهرا زحمت کشیده بود و بساط آش رو مهیا کرده بود و مامانا داشتند می پختند.
شما هم با بچه ها توی حیاطشون حسابی بازی کردین و خوش گذروندید.
خیلی خوشحال بودی و می گفتی مامانی روز خیلی خوبی بود. خداروشکر
اینم آش خوردن شما خوشگلا
(به ترتیب از راست: مبینا، زهرا، زینب، ساره و محدثه)
و شماها در حال چسباندن برچسب های زهرا به دیوار
و در حال بازی تنیس
اینم ساره جونی موقع برگشت دم در خانه
به ما هم خیلی خوش گذشت.
امیدوارم لبات همیشه خندان باشه و دلت شاد.