سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

برای ساره ی گلم

مختصری از سفر کربلا

1397/8/23 18:13
نویسنده : مامانی
256 بازدید
اشتراک گذاری

گلم سلام

یه ساعت پیش کلی متن نوشتم تا پست کنم اما متاسفانه همش پاک شد!!!غمگین

 


حدود ۱۰ روزه که من از سفر کربلا برگشتم. سفری سرشار از خاطرات خوش و به یادماندنی، سفری باورنکردنی. تنها غصه و دلتنگی من دوری از شما و بابا بود که باعث میشد اونقدری که باید، از سفر بهره نبرم.چشمک

 

سه شنبه اول آبان ماه ساعت حدودا ۴ بعدازظهر بود که سفر ما رسما شروع شد.

ما با ماشین آقامحسن راه افتادیم و نزدیک اذان صبح بود که رسیدیم لب مرز و ماشین رو توی پارکینگ گذاشتیم و راهی مرز شدیم.آرام


 

نماز صبح رو اینطرف خوندیم و بعد از گذشتن از چند تا ایست بازرسی بلاخره از مرز چذابه گذشتیم.چشمک

هنوز هم برایم باورکردنی نبود. چقدر موکب از همان ابتدا زده بودند و همه رو دعوت میکردن تا توی موکبها برن و پذیرایی بشن.تعجب

 


ما از مرز رفتیم تا العماره و بعد راهی نجف شدیم.

شب رسیدیم نجف و توی صحن حضرت زهرا مستقر شدیم و اونجا خوابیدیم. نصف شب یه بارون شدید گرفت و همه اومدن زیر سقف.



فرداش هم که اونجا بودیم بارون شدید و قشنگی می اومد. زیارت رفتیم و تا نزدیکای ضریح رفتیم اما جلوتر نرفتیم تا میون ازدحام جمعیت نباشیم.

توی نجف من بقیه رو گم کردم و توی اون شلوغی هر چه گشتم بی فایده بود بلاخره به سمت جایگاه گمشدگان رفتم و اعلام کردم تا خاله اومد و به خوبی گذشت.خسته



عزیزم هر چی می رفتیم حرم، از کنار هتل محل اقامتمون که دو سال پیش با هم بودیم رد می شدیم و من لحظه لحظه ی در کنار هم بودنمون برام تداعی میشد و بیشتر دلتنگتون می شدم و دلم بهانه ی بودنتون رو می گرفت.غمگین



شب راهی کوفه شدیم و خونه ی یکی از دوستان آقامحسن مستقر شدیم. فردا صبحش رفتیم مسجد کوفه و سهله، هرچند که از بس شلوغ بود و ازدحام، مجبور شدیم به سختی بریم داخل و دو رکعت نماز بخونیم و بیرون بیایم.



بعد از نماز ظهر، پیاده روی به سمت کربلا رو شروع کردیم و چه شیرین بود این سفر. تجربه ای که امیدوارم سالهای بعد هم برایمان تکرار شود.

موکب های بسیاری بین راه بود و اصرار می کردند که از ما پذیرایی کنند و خستگی راه رو از تن ما بزدایند.



بین دوراهی، ما راه فرات (طریق العلما) را انتخاب کردیم. مسیری خلوت تر و با آب و هوایی بهتر و البته با موکب های کمتر.

مسیر را طی می کردیم برای رسیدن به محبوب. سخت بود اما شیرین بود. پاها و کمرهایمان خیلی درد می کرد و مریض هم شدیم اما رنج سفر به دیدار کوی معشوق می ارزید و انگیزه ی بالایی برای ما بود طی مسیر.


 

همان ابتدای مسیر یه سیمکارت خریدم و با شما تماس گرفتم. با شنیدن صدای شما و بابایی، انگار روحیه ی تازه ای گرفتم و طی مسیر برایم راحت تر شد.

چقدر دلم برایتان تنگ شده بود. جمعه بود و شما رفته بودید صحرای عمه فاطمه اینا و خوش بودی و من خوشحال از شادی شما.آرام



شارژ سیمکارت خیلی کم بود و دیگه نتونستم باهاتون تماس بگیرم، بابایی هم تلگرام نداشت تا پیام براتون بفرستم. یه بار بابایی بهم زنگ زد و خیلی خوشحالم کرد.
 


صبح سه شنبه یعنی روز اربعین رسیدیم کربلا. چه جمعیتی بود. ازدحامی باورنکردنی.

ما در حسینیه ای مستقر شدیم و محمد و آقامحسن رفتند زیارت. عصر هم رفتیم در خانه ای تا شب را آنجا باشیم.



نصف شب رفتیم بین الحرمین. چه شیرین بود. دلم تنگ دیدن این دو راهی زیبا بود. یه طرف حرم آقامون حسین و یه طرف حضرت عباس.دلم میخواست زمان متوقف میشد و من فقط می نشستم و زل میزدم به این دو حرم و از خود بیخود میشدم. نزدیک اذان صبح بود و باید می رفتیم، دلمان نمیخواست اما چاره ای نبود. رفتیم تا در ازدحام جمعیت گیر نکنیم.



بین راه آقامحسن و ساجده رو گم کردیم و من و خاله بعد از کلی گشتن در کوچه ها بلاخره مکانمان را پیدا کردیم خداراشکر.

فرداصبح، تصمیم بر آن شد که به کاظمین برویم. به سختی از حرمها دل کندیم و نماز ظهر را خواندیم و راهی شدیم.


 

از حرم حضرت عباس(ع) که بیرون آمدیم دوباره به هتل محل اقامتمان با شما رسیدیم و دلم انگار داشت از جا کنده میشد.

بین راه، به حسینیه ای رسیدیم که آقامحسن سال قبل اربعین را در آنجا اقامت داشته. رفتیم تا ساجده و آقامحسن نمازشان را بخوانند وقتی فهمیدیم جا برای اقامت ما هست تصمیم بر آن شد که شب جمعه را هم در کربلا باشیم.



سفرمان طولانی شده بود اما انگار واقعا قسمتمان بود تا شب جمعه در کربلا را درک کنیم و چه سعادت بالایی.

بلاخره سیمکارتم را شارژ کردم و دوباره با شما تماس گرفتم. خیلی دلتنگ بودم. شما از من خواستی که دو تا لاک قرمز و صورتی برات بیارم و حسابی ذوق کرده بودی که با هم حرف می زدیم.بوس

 


شب رفتیم زیارت حضرت ابوالفضل، جمعیت نسبت به روز قبل کمتر شده بود و بهتر میشد زیارت کرد. هرچند که ضریح بالا را برای خانمها بسته بودند و فقط مختص مردان بود اما ضریح پایین هم برای ما کافی بود تا صبر کنیم و در مسیر طولانی پشت میله ها بایستیم تا دستمان به ضریح آقا برسد.

 

شب جمعه را در بین الحرمین بودیم. دعای کمیل را خواندیم و کمی عزاداری. بعد از دعا رفتیم زیارت آقایمان امام حسین(ع)، حدود یک ساعت و نیم طول کشید تا از مسیر میله ها بگذریم و به ضریح آقا برسیم و دستانمان را متبرک کنیم. سخت بود اما خیلی شیرین بود.

انشاالله باز هم قسمتمان بشود زیارت.



صبح با یک ون که چند تا تهرانی هم توش بودن راهی سامرا و سیدمحمد و کاظمین شدیم.

صفهای تفتیش در سامرا بسیار طولانی بود و ما ۳ ساعت بیشتر آنجا نبودیم که آن هم کلی از وقتمان به راه رفتن و تفتیش گذشت و آنجا فقط توانستیم زیارت مختصری بخوانیم و نمازی و زیارت سرداب.

انگار غربتش بیش از پیش نمایان بود.



شب به کاظمین رفتیم و بعد از خواندن نماز برای خواب به خانه ی یکی از شیعیان عرب به نام مصطفی رفتیم.

اینقدر مخلصانه به زوار، خدمت میکردند و تمام زندگیشان را در اختیار زوار قرار میدادند که آدم واقعا به حالشان غبطه میخورد و شرمنده میشد.


از دل و جان می گفتند که قدم زائر حسین روی چشمان ما جای دارد.

مصطفی از ما خواست تا حتما وقتی که به زیارت امام رضا می رویم برایش دعا کنیم و برای خودش و همسرش و دخترش زهرا دو رکعت نماز بخوانیم که ما هم با کمال میل قبول کردیم و دعا کردیم تا حاجت روا شود انشاالله.

 


فردا تا بعد از نماز ظهر در کاظمین بودیم و بعد با یک ون راهی مرز شدیم.

نیمه های شب بود که رسیدیم و در باران به آن طرف مرز یعنی ایران رفتیم و با استقبال و پذیرایی گرم از طرف هموطنان ایرانیمان در مرز روبرو شدیم.

انگار واقعا بودن در کشور خودمان لذتی وصف ناشدنی دارد و قابل قیاس با هیچ جای دنیا نیست.


نصف شب با ماشین آقامحسن حرکت کردیم و راهی اصفهان شدیم. انگار دیگر دلم دست خودم نبود و فقط منتظر رسیدن به خانه بودم. ساعت حدود ۴ بعدازظهر بود که رسیدیم. سوغات از آنجا غیر از دو تا انگشتر برای شما و یکی برای خودم و یکی برای بابا، چیز دیگری نخریدم اما بین راه برایت لواشک محلی و آلبالو خشکه خریدم و به محض رسیدن به محلمان، رفتیم و برایت لاک صورتی و قرمز و نارنجی خریدم و یه جامدادی و یه جفت راکت تنیس که میدونستم خیلی دوست داری.
 


وقتی به خانه رسیدیم بابا نبود اما برایم بنر خوش آمدگویی زده بود و شما هم منتظر رسیدنم بودی.

وقتی رسیدم تنگ در آعوشت گرفتم و شما اول از همه سراغ لاکهایت را گرفتی!

گفتی که با بابایی رفتید و برایم گل خریدید به انتخاب شما و شیرینی خریدید و منتظر بودید.

آخ که چقدر دلتنگ شما دو نفر بودم.

نیم ساعت بعد بابا هم اومد و خوشحالی من دوچندان شد.

شما از سوغاتیهایت خیلی راضی بودی و کلی با هم بازی کردیم.



هنوز هم هر روز یادت میاد و میگی مامانی شما گفتی میرم و زود میام اما زود نیومدی، مامانی دلم خیلی برات تنگ شده بود، مامانی دیگه منو تنها نذار و ...

منم قول دادم که دیگه تنهات نگذارم. همه تعریفت رو میکردن و میگفتن که خیلی دختر خوبی بودی و دلتنگی نمی کردی.

من میدونم که شما خیلی درونگرایی و ناراحتیت رو بروز نمیدی.

 


خوب دیگه فکر کنم همه رو به صورت مختصر نوشتم.

خیلی دوستت دارم گلممممممممممم


اینم چند تا عکس:

نجف- حرم امام علی(ع)



در مسیر پیاده روی





شب نخلستان ها

از این کوچولوها خیلی اومده بودن پیاده روی. خدا حفظشون کنه

یاد ساره جونم افتادمخدمت به زائرانراه فراتراه اصلی

عمود ۱۳۹۲ به یاد سال تولد سارهقدم هایی مانده تا بین الحرمین

پسندها (5)

نظرات (4)

مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
24 آبان 97 3:36
خوشا به سعادت تون. کاش ما رو هم یاد کرده باشید. گل
مامانی
پاسخ
ممنون عزیزم
به یاد همه ی دوستان بودم انشاالله که خدا قبول کنهآرام
مامانی گیتا جون و برديا جونمامانی گیتا جون و برديا جون
7 آذر 97 8:08
خدا رو شكر كه به سلامتي برگشتين و بهتون خوش گذشته
ان شاا... بارها و بارها اين سفر نصيبت بشون البته سه تايي
مامانی
پاسخ
ممنون بله انشاالله قسمت همه بشهآرام
مامان و بابامامان و بابا
21 آذر 97 7:50
سلام زیارت قبول خانومی*دلمو کندی وبردی بین الحرمین!راس میگی واقعا پیاده روی باصفایی بود. ماهم اربعین  همگی رفته بودیم کاش دخترت رو هم میبردی بچه های منکه خیلی خوششون اومده بودهروز میگفتن بازم بریم کربلا
مامانی
پاسخ
سلام عزیزم
آره جاش خیلی خالی بود، انشاالله سال آیندهمحبت
مامان و بابامامان و بابا
21 آذر 97 8:13
کاش قسمت ماهم میشدای کاش...دلشکسته
مامانی
پاسخ
انشاالله قسمتتون بشه به زودیمحبت