#خانه تکانی#روضه های آقاجون#سمنوپزان
آخرین ساعت از اولین روز آخرین ماه سال ۹۷ هم در حال سپری شدن است.
چقدر لحظات زود می گذرند.🤔
از دیروز خانه تکانی هایمان را شروع کردم.
مشغول مرتب کردن کابینت ها شدم و ساعتی پیش بلاخره کابینت های پایینی آشپزخانه تمام شد.
امسال خیلی نمیتونم کار کنم و زود خسته میشم واسه همین هم باید آروم آروم کارهام رو بکنم.
خداروشکر شما هم خیلی بهم کمک میکنی😙 البته بماند که خیلی وقتها هم کارم را زیادتر میکنی😉
امسال هم روضه های آقاجونینا که اینقدر منتظرش بودی از سه شنبه ۱۶ بهمن ماه شروع شد و صبح جمعه هم با قرائت دعای ندبه به پایان رسید.
امسال نمی تونستم خیلی بنشینم واسه همین بیشترش رو توی اتاق بودم و نشد از روضه ها بهره ای ببرم.
شما هم یا با بچه ها مشغول بازی بودی یا کنار امیرعلی بودی و از بودن در کنارش لذت میبردی. عاشق بچه هایی و منتظر نی نی خودمون هستی😁
البته الان یه کم به نظرم تنهایی، چون امیرمهدی و محمدجواد با هم بازی می کنند و شمیم و یگانه هم با هم. که شما بازی های اونها رو خیلی دوست نداری.
حالا باید دید یه کم بزرگتر که میشین همبازی های خوبی برای هم خواهید شد یا نه😥
دو شب خونه ی آقاجونینا خوابیدیم و شما خیلی ذوق کردی☺
عکسهای روضه ها👇
خونه ی دایی سیدعلی
در حال بازی شطرنج😊
کیک ساره پز واسه ی بچه ها توی روضه😊 (بیشتر کارهاش رو خودش کرد و من فقط نظارت داشتم غیر از قسمت آخر که لایه های کیک رو خودم ریختم😙)
ساره و امیرعلی😚
اینم عکسی که ساره جون از امیرعلی گرفت😊
شنبه صبح هم خاله اشرف اینا زیر پوش روضه مثل سال گذشته، سمنوپزانشون رو شروع کردن.
ظهر اومدم دنبالت و تا آخر شب خونه ی آقاجون بودیم و در دیگ رو که گذاشتند همراه با مراسمش، ما به خونه برگشتیم. شما خیلی خسته شده بودی و تا به خونه رسیدیم خوابیدی.😚
صبح اصلا حالش رو نداشتی که به مهد بری و به سختی بیدار شدی. چون که یکشنبه توی کلاستون ژله بستنی با هم درست میکردید دلم نیومد که نری و هرطور که بود آماده ی رفتن کردمت.
اونروز با بابایی با هم به مهد رسوندیمت و تا توی مهد هم اومدم و شما رو به خاله لیلا سپردم. داشتم به سمت ماشین برمی گشتم که صدام زدی وقتی اومدم پیشت گریه می کردی و میگفتی من نمیخوام اینجا بمونم.😣
نمیدونستم چیکار کنم، بغلت کروم و باهات حرف میزدم که خاله ساره رسید و با هم به کلاستون رفتی.
خیلی سعی کردم گریه نکنم، وقتی به خونه ی آقاجونینا رفتم هم انگار غم بزرگی داشتم و وقتی خاله مریم سراغت رو گرفت گریه افتادم.😂
نمیدونم چرا، اما دلم برات سوخت و دوست داشتم کنارت بودم اما خوب به خاطر خودت گفتم که به مهد بری و ظهر هم خوشحال از مهد برگشتی.😊
خلاصه که سمنوپزان هم تموم شد و ظهر به جای من، خاله زهره و زهراخانم اومدن دنبالت. برای خاله هاتون هم سمنو آوردن.😁
بعد از اومدمت به خونه ی آقاجون هم یکی دوساعتی اونجا بودیم و بعد به خونه برگشتیم.
امیدوارم سالهای بعد هم این مراسم باشد و ما خم با شادی از این مراسم بهره ببریم.
عکسهای سمنوپزان👇
پایان سمنوپزان و برداشتن دیگ👇
قلب سمنویی😁
دخترکم
این روزها حرکات نی نی رو بیشتر حس میکنم اما هنوز هم باورم نمی شود که دوباره دارم مامان میشم.😊
امیدوارم مثل الان که اینقدر نی نی دوستی و منتظرشی بعدا هم دوستش داشته باشی و همراه و دوستش باشی.😙
خیلی دوستت دارم دخترک گلمممممممم🤗