کلاس اولی من😍
دخترکم سلام
سال اولیِ من سلام
بچه مدرسه ایِ من سلام
و تو امسال پا به مرحله ی جدیدی از زندگیت نهادی و چقدر این اولین قدم برایت دشوار بود.
آری
یکشنبه اولین روز محصلیِ تو بود. جشن شروع سال تحصیلی برای شما سال اولیها.
چقدر ذوق رفتن به مدرسه را داشتی و در کنارش استرسی عجیب از تنها شدن و دور از من ماندن.
اسپند برایت دود کردیم و از زیر قرآن ردت کردیم تا در پناه قرآن، سلامت باشی.
با هم پا به مدرسه نهادیم و با دیدن زهرا و محدثه کلی ذوق کردی.
جشن کوچکی در نمازخانه برایتان تدارک دیده بودند و شما روی صندلی نشستید و کمی برایتان حرف زدند و دیکلمه ای کوچک، توسط یکی از همکلاسیهایتان قرائت شد و نمایشی هم بچه های سال بالایی برایتان اجرا کردند که شما خیلی دوست داشتی.
کارتهایی به شما دادند که قرار شد هر روز کارتها را به گردن خود بیاندازید تا همه شما سال اولیها را بشناسند. کارتهای کلاس شما که اول الف هستید سبز و کلاس اول ب زرد.
خوشحال بودی تا لحظه ای که گفتند بچه های کلاس اول ب به صف بروند پایین تا با کلاسهایشان آشنا شوند.
چقدر ناراحت شدی وقتی که دیدی زهرا و محدثه و فاطمه زهرا در یک کلاسند و شما جدای از آنهایی.
اشک می ریختی و از کنارم نمی رفتی.
حتی وقتی قرار شد شما به کلاس بروید نمی خواستی از کنار من بروی و می گریستی.
به ناچار تا راه پله ها همراهیت کردم و بعد معلم مهربانت خانم مطلبی راضی ات کرد که بدون من بروی و من به نمازخانه بروم تا برایمان صحبت کنند.
قوانین مدرسه را برایمان گفتند و بایدها و نبایدها را.
دخترکم
بعد از این حرفها پایین آمدیم تا با شما مدرسه را ترک کنیم.
اسپند برایتان دود کرده بودند و از زیر قرآن ردتان کرده بودند. در کلاس، کتابهایتان (غیر از کتاب قرآن که چون مقدس است طی جشن کوچکی به شما داده خواهد شد) را همراه با کیک و آبمیوه و شکلات و گل به شما داده بودند و شما حسابی خوشحال و بانشاط بودید.
عصر رفتیم آرایشگاه تا موهایت را کوتاه کنیم اما از بس شلوغ بود نوبت ما نمی شد. برای فردا نوبت گرفتیم و رفتیم شهدا. خیلی وقت بود که نرفته بودیم یعنی از وقتی داداشی به دنیا آمده بود نرفته بودیم. شب خوبی بود و زیارتی دلچسب.
دوشنبه ورود به مدرسه
صبح زود از خواب بیدار شدی و آماده ی رفتن شدی.
صبحانه خورده و مسواک زده و موهای شانه کرده.
خیلی ذوق داشتی و خوشحال بودی و با دیدن زهرا در مدرسه شادتر هم شدی.
وقتی که صحبت از صف بستن و بیرون رفتن مادرها شد اشکهایت جاری شد و نمی خواستی از من جدا شوی.
هرچه کردم و با هیچ ترفندی نتوانستم راضی ات کنم.
همه ی مادرها بیرون رفتند به جز من که شما به هیچ وجه اجازه ی رفتن به من نمی دادی و اشک می ریختی و می گفتی می ترسم.
دلم آشوب بود از گریه هایت و میخواستم پابه پایت بگریم.
کلی آشنا در مدرسه داشتی.
زهرا دخترخاله ی فاطمه سادات، زهرا دخترعموی محمدرسول، بچه های کلاس قرآنم و از هه مهمتر نجمه سادات هم در این مدرسه بودند.
همه با تو صحبت کردند. همه بسیج شدند که رضایت به رفتنم بدهی اما تو دستم را محکم تر می گرفتی و گریه ات بیشتر می شد. زهرا هم هر چه کرد نتوانست آرامشت کند و در آخر خودش به گریه افتاد و گفت که مامانم را میخواهم.
تو با دیدن گریه ی او تعجب کردی و آرام شدی و میخواستی او را آرام کنی.
نمی دانستم چه کنم.
داداشی در خانه پیش بابایی بود و چون طول کشید پیش عمه گذاشته بودش و به سر کار رفته بود.
داداشی گرسنه بود و گریه میکرد و عمه زنگ زده بود که بروم. مانده بودم که چه کنم.
بالاخره ساعت ۹و ربع برنامه ی صف تمام شد و سروکله ی نجمه سادات هم پیدا شد و شما از دیدنش کمی آرامتر شدی.
باید به کلاس می رفتید.
تا دَمِ درِ سالن هم دنبالت آمدم و معلمت تو را از من جدا کرد و تو بدون نگاه به پشت سرت به کلاس رفتی.
دلم نمی خواست بروم اما چاره ای نداشتم.
به خدا سپردمت و به خانه رفتم.
چقدر لحظات کند می گذشت و دوری از تو آزارم میداد.
ده دقیقه مانده به خوردن زنگ خانه، پشت در مدرسه بودم و منتظرت. بابایی هم دم مدرسه با ماشین ایستاده بود و برایت جایزه یه لپ لپ گرفته بود.
تا زنگ خورد داخل مدرسه آمدم و در راه پله میان ازدحام بچه ها پیدایت کردم و در آغوشت کشیدم.
شاد بودی و از بودن در مدرسه خسته نشده بودی و راضی بودی. خداروشکر.
برایم گفتی که نقاشی کشیدی اما دوستی پیدا نکردی.
با بابایی به خانه آمدیم و شما با ذوق و شوق از مدرسه ات گفتی.
چند وقتیست عادت کرده ای به ناخن کندن.(ناخنهایت نازکند و زود کنده میشوند) مخصوصا وقتی استرس داری یا بیکاری. نمیدونم چه کار کنم که این عادت را کنار گذاری.
عصر با بابایی رفتیم تا موهایت را کوتاه کنیم. پیرایش کودک. فکر کنم آخرین باری بود که اونجا رفتیم چون دیگر بزرگ شده ای و دفعات بعدی باید با خودم به آرایشگاه خانمها برویم.
دلم نمی آمد موهایت را کوتاه کنیم اما برای راحتی خودت و رشد بیشتر موهایت این کار لازم بود. مبارکت باشد عزیزکم.
سه شنبه
با عمه راهی مدرسه شدی و باز هم گریه کرده بودی و بهانه ی مرا گرفته بودی اما کمتر از دیروز.
دوست داشتی خودم ببرمت اما من ترجیح دادم با من نروی تا وابستگی ات کمتر شود.
فقط میخواستی معلمتان را ببینی تا آرام شوی اما او هنوز نیامده بود و در بغل مهلا آرام گرفته بودی.
ظهر خودم به دنبالت آمدم و پیاده به خانه برگشتیم. در راه مهلا و سحر و بچه های دیگر هم با ما بودند. کلی حرف زدیم.
مبیناسادات گفت ساره فردا دیگه گریه نکنی ها. خندیدی و گفتی چرا گریه می کنم.
چهارشنبه
قرار بود با بابایی به مدرسه بروی اما چون بابا عجله داشت که بره سرِ کار مجبور شدم خودم ببرمت.
با هم به کلاس رفتیم و کلی حرف زدیم و قرار شد که گریه نکنی.
اما وقتی سر صف رفتی و قرار شد که من بروم باز اشکهایت جاری شد و دستت از دستم جدا نمی شد.
دقایقی به همین منوال گذشت تا اینکه مهلا آمد و بغلت کرد و راضی ات کرد که من بروم.
پشت در مدرسه ایستادم تا معلمتان بیاید و با او صحبت کنم.
به او گفتم که ساره دوست داره شما رو ببینه و او گفت که الان پیشش میروم.
زنگ تفریح دومتون به مدرسه اومدم و توی حیاط پیدات کردم که داشتی تغذیه ات را می خوردی.
از دیدنم خیلی خوشحال شدی.
کتاب علومت را آورده بودم چون برنامه هنوز ندارید و توی کانال هم ندیده بودم کتابت را برایت نگذاشته بودم.
با هم به کلاس رفتیم و کتابت را گذاشتیم.
بعد از من خداحافظی کردی و لحظه ی آخر دویدی پیشم و بوسم کردی و رفتم.
کم کم داری به مدرسه عادت میکنی. یعنی مجبوری که عادت کنی.
گفتی دوست جدیدی که پیدا کردی و اسمش فاطمه بود با تو قهر کرده و دوست جدیدی پیدا کرده. خیلی ناراحت بودی. آرامشت کردم و گفتم اشکالی نداره، دوباره برای خودت دوست جدید میدا کن.
روز اول فقط نقاشی کرده بودید.
روز دوم لوحه ی اول و روز دوم لوحه ی دوم.
مشقهایت را می نویسی اما کلی پاک میکنی و دوباره می نویسی.
دوست ندارم به این کار عادت کنی.
نمیدانم شاید هم چون اول کار است اینگونه ای.
دیشب گوشه های دفترت نشانگر درست کردم و چسباندم تا برگه هایت تا نشوند.
عزیزکم
تلاش کن و موفق باش و برای رسیدن به خواسته هایت نهایت کوششت را بکن.
پنجشنبه
یکی دو ساعت رفتیم خونه ی خاله مریم (شما با دوچرخه و من کالسکه به دست) تا با نجمه سادات و امیر مهدی بازی کنی.
چون بهت قول داده بودم.
قرار شد مشقت را هم همانجا بنویسی اما سرگرم بازی شدی و از درس غافل.
بعدازظهر کلاس داشتیم هم من و هم تو. هر چه گفتم نخوابیدی و ساعت ۴ از خستگی خوابت برد و ما ۵ کلاس داشتیم و با قُرقُر بیدار شدی و به کلاس رفتیم.
تو با ساجده کلاس داشتی و من با بچه ها.
بعد از نماز و منبر بابایی اومد و رفتیم مسجد آقاجونینا واسه روضه. امیر مهدی و محمدجواد هم با ما آمدند.
توی ماشین، محمدجواد و امیر مهدی بحث مَحرم و نامَحرم می کردند و اینکه خواهرانشان به کی مَحرمند و به کی نامَحرم. وقتی گفتم به من هم مَحرمید، محمدجواد کلی ذوق کرد و گفت واقعا؟! دیگه کی مَحرمه؟ گفتم عمه و خاله مَحرمند و دخترخاله و دخترعمه نامَحرم.
شب رفتیم روضه و شما طبق معمول کنار من بودی و بقیه بچه ها مهدکودک. فقط یه کم رفتی بالا و یه نقاشی روی دستت کشیدند و دوباره اومدی پیش من.
نمیدونم این وابستگی تا کی ادامه خواهد داشت.
دوستت دارم دختر کوچک من.