زهرا جان پیوندتان مبارک😘 (پستهای جامانده از آبان ماه)
از چندی پیش خودمان را مهیا می کردیم که به عروسی برویم.
عروسی دختر خاله ات زهرا.
چقدر برای عروسی اش آرزو داشتم.
لباس خریدیم و آماده ی جشن بودیم.
اما درست روز قبل از عروسی، عزادار شدیم و عمو را از دست دادیم.
خیلی دوست داشتی به عروسی بروی و تو چه می دانستی مرگ چیست و فلسفه ی آن چیست.
سه شنبه شب یعنی ۲۱ آبان ماه عروسی بود.
لباسهایت رو پوشیدی هرچند که کلی بهانه گرفتی و میخواستی با هم برویم. ساپورتت را که تازه خریده بودم دوست نداشتی و میگفتی مدلش پشتش هست. کفش نو میخواستی و چند جا رفتیم و نپسندیدی و ...
خلاصه که کلی غُر زدی و گریه کردی.
بالاخره خاله زهره اومد دنبالت و رفتی عروسی.
خداروشکر خیلی بهت خوش گذشته بود.
فرداش هم دم مدرسه اومدم دنبالت و لباسهات رو هم با خودم آوردم و خونه ی خاله مریم رفتی تا با اونها بری خونه ی خاله برای روز عروسی و ناهار و مراسم پاتختی.
شب اومدم دنبالت و اومدیم خونه.
خیلی بهت خوش گذشته بود و کیف کرده بودی.
عروسیشون مبارک.
انشاالله که سالهای سال در کنار هم زندگی کنند و خوشبخت بشن.
این عکسها رو زندایی ازتون گرفته😘😘😘
خاله مریم هم ازت عکس خوشگل گرفته که هنوز برام نفرستاده. وقتی به دستم رسید برات میگذارم گلم😍
کاش همیشه شاد باشید و از ته دل بخندید.😊