شیطنت های دختری
عزیز دلم ساره جونم سلام
الان تازه از خونه ی عمو اصغرت برگشتیم (ختم انعام خانوادگی خونشون بود) الان شما خوابی.
حسابی اونجا خسته شده بودی و خوابت میومد و نمیخواستی بخوابی
این روزها خیلی تحرکت زیاد شده هر کسی که بلندت میکنه اولین چیزی که میگه اینه: چرا اینقدر سبک شده!!!!!
دیگه قشنگ می نشینی بدون هیچ کمکی
با روروئکت تند تند راه میری. نمیخوای تنها باشی وقتی هم که میخوام توی آشپزخونه به کارهام برسم شما رو توی روروئکت میگذارم و شما برای خودت توی آشپزخونه رژه میری.
بقیه شو توی ادامه ی مطلب بخونید...
چند وقتی گیر داده بودی به پردۀ آشپزخونه و تا حواسم بهت نبود خودت رو به پرده میرسوندی و اونو توی دهنت میکردی، یکیشو از جاش درآورده بودی از بس کشیده بودی که بابایی دوباره سر جاش قرار داد!!!!
الان دو روزه که دیگه پرده واست جذاب نیست گیر دادی به شیلنگ مینی واشت و میخوای از جاش دربیاریش!!!
خلاصه اینکه حسابی واسه خودت شیطونی میکنی
راستی چهارپایی رفتنت هم جالبه هنوز نمیتونی با دستات جلو بری اما زانوهات رو جمع میکنی به طرف جلو و بعد خودت رو پرت میکنی جلو و همینطور پیش میری و هر چی که جلوی دستت باشه برمیداری و توی دهنت میکنی
وقتی هم که ما داریم غذا میخوریم تلاش میکنی و خودت رو به سفره میرسونی و سفره رو میکشی طرف خودت
از غذا خوردنتم بگم که دیگه شروع کردم آب میوه بهت میدم نان بهت میدم سوپ با هویج و مرغ و برنج یا سیب زمینی و گوشت و ماکارونی و سبزیجات واست درست میکنم، دیگه کم کم باید حبوبات هم توی غذات بریزم...
راستی ماست هم خیلی دوست داری
دیگه اینکه در هر حالتی که باشه دست از سر تلویزیون برنمی داری
حتی اگه پشت به تلویزیون هم باشی سرتو میچرخونی تا تلویزیون رو ببینی
کم کم داری بزرگ میشی عزیز دلم