تبی که به خیر گذشت!
عزیز دلم میخوام از هفته ی گذشته واست بگم و از اتفاقی که خدا رو شکر به خیر گذشت
شنبه ی هفته ی گذشته نزدیک شب بود که دیگه نمیتونستی چهار دست و پا راه بری، تا زانوهاتو روی زمین میگذاشتی جیغ میزدی و گریه میکردی.
خیلی ترسیده بودم نمیدونستم چرا اینطوری شدی، گفتم حتما پات به جایی خورده و درد میکنه، یه کم قطره ی استامینیفون بهت دادیم و شب راحت خوابیدی.
خیلی دعا کردم و از خدا خواستم که طوریت نشده باشه
صبح قبل از اینکه از خواب بیدار بشی فقط خدا خدا میکردم که دیگه پات خوب شده باشه و بتونی راحت چهار دست و پا راه بری. اولش که بیدار شدی خوب بودی اما چند لحظه بعدش که میخواستی زانوتو روی زمین بگذاری دوباره جیغت هوا رفت و گریه کردی
نمیدونستم چیکار کنم، گفتم حتما باید ببریمت پاتو به یه اورتوپد نشون بدیم، با بابایی راه افتادیم و رفتیم ببریمت دکتر که گفتند دکتر بعدازظهرا هستش
واسه همین رفتیم خونه ی آقاجونینا. بیشتر پای چپت درد میکرد و تا دستش میذاشتیم گریه میکردی.بردمت حمام و یه کم پاتو ماساژ دادم بعد هم یه کم چربش کردیم با خاله راضی و روشو بستیم تا تکون نخوره
یه کوچولو خوابیدی اما زود بیدار شدی و همینطور گریه میکردی البته وقتی که روی زمین بودی. وقتی بغلت میکردیم و دورت میبردیم آروم بودی و اگه پات جابجا نمیشد گریه نمیکردی.
نزدیک ظهر که بود انگار بدتر شده بودی یه کم استامینیفون از زندایی گرفتم و بهت دادم و به بابایی هم زنگ زدم که هر چه زودتر بیاد و ببریمت دکتر.
خلاصه که بابایی برات نوبت دکتر گرفت توی درمانگاهی که عمو محمود کار میکرد واسه دکتر متخصص اطفال.
ساعت 3:30 بود که نوبتمون شد و رفتیم داخل اتاق و دکتر تا تبتو گرفت گفت که 40 درجه تب داری و خیلی بوده که تا حالا هنوز تشنج نکردی!! و باید سریع ببریمت بستریت کنیم.
دلم یه هو ریخت روی هم، توی راه تا رفتیم برسیم بیمارستان همش داشتی از حال میرفتی و هر چی باهات حرف میزدیم اصلا رفلکسی نشون نمیدادی همینطور گریه میکردم و نمیذاشتم بخوابی و همش از خدا میخواستم که طوریت نشه، خیلی لحظات سختی بود.
تا رسیدیم بیمارستان، سریع بردیمت بستریت کنیم. تبتو گرفتند و شیاف برات گذاشتم و بدن شویه ت کردم و با این حال تبت نمیومد پایین. بعد بردیمت واسه آزمایش خون و وصل کردن سرم بهت که بدترین لحظات زندگیم بود.
میگفتند رگهای دستت کوتاهه و خون نمیده. همه ی دستتو سوراخ سوراخ کردن تا یه کم خون ازت بگیرن!!! و نتونستن، واسه همین رفتند سراغ دست دیگه و پاتو و به من و بابایی گفتند از اتاق بریم بیرون.
خلاصه که با کلی گریه و اشکی که ازت گرفتند تونستند بلاخره ازت خون بگیرن و سرم بهت وصل کنند که البته شیفت بعدی پرستارا که اومدن گفتند سرم درست وصل نشده و کلی دستت سیاه شده بود و باد کرده بود که باز کردند و به اون دستت سریع سرمو وصل کردند (فقطم یه جای دستتو سوراخ کردند نمیدونم شیفت قبلی ناشی بودند یا واقعا رگهات پیدا نمیشد!! )
همش گریه میکردی و منم بالا سرت گرفته بودمت توی آغوشم و گریه میکردم. بابایی هم همینطور از این طرف سالن به اون طرف میرفت و نمیدونست چیکار کنه!
یه کم تبت اومده بود پایین تر، دوباره بهت شیاف زدم و یه کم که بهتر شدی شیرت دادم و یه کوچولو آروم شدی
بعد هم بردیمت عکس از زانوهات و قفسه ی سینه ات گرفتند که ببینند مشکل راه نرفتنت چی بوده که خدا رو شکر سالم بودی و هیچ مشکلی نداشتی و فرداش که بهتر شدی راه رفتنتم خوب شده بود و دکتر گفت که تبت یه ویروس بوده که باعث درد پات شده بوده...
دو شب توی بیمارستان بستری بودی و کنارت بودم و مدام تبتو میگرفتم که مبادا دوباره تب کنی که خدا روشکر همه چیز به خیر گذشت.
اونجا بچه های دیگه ای هم توی اتاقمون بودند که ویروس گرفته بودند تب و اسهال و استفراغ و ... انشاءالله که خدا شفاشون بده و مشکل همه شون برطرف بشه. یه دختر کوچولو هم بود به اسم ملیکا که مامانش میگفت روز تولدش که تازه یه سالش شده بستری شده توی بیمارستان، میگفت کلیه ی چپش 5 تا سنگ داره و حالا هم عفونت ادراری گرفته آخی چقدرم گریه میکرد و جیغ میزد و معلوم بود که خیلی درد میکشید. انشاءالله که خدا شفاش بده.
خیلی بد بود توی بیمارستان، اصلا داشت اعصابم خرد میشد. انشاءالله که دیگه درد و بیماری نیاد سراغت که بخوام ببرمت بیمارستان!!!
خلاصه که به خیر گذشت خدا رو شکر. به قول خاله زهره میگه خیلی وقتا خدا میخواد با این چیزا یه تلنگر به آدم بزنه که بگه ببین چقدر نعمت داری و قدرشو نمیدونی!!
واقعا هر چی هم که خدا رو شکر کنم بازم کمه. اگه خدای نکرده یه کوچولو دیرتر برده بودیمت بیمارستان تشنج میکردی و معلوم نبود چی میشد!
سه شنبه بعدازظهر بود که اومدیم خونه. تا چهارشنبه هنوز بیحال بودی و خیلی نمیخندیدی. اما دیگه راحت چهارپایی میکردی و انگار به خدا رسیده بودی که اومده بودی خونه و آزاد بودی.
هم توی بیمارستان و هم توی خونه همه زنگ زدند و سراغتو گرفتند و نگرانت بودند.
خدایا شکرت که سلامتی دخترمو بهش برگردوندی
خدایا ما رو ببخش که قدر نعمتایی که بهمون دادی رو نمیدونیم
خدایا شکرت، شکرت شکرت.
اینم عکسات توی بیمارستان (انشاءالله که دیگه پات به بیمارستان باز نشه الا واسه خبرای خوش)
شب یکشنبه که یه کم تبت اومده بود پایین و سرم بهت وصل بود و خوابیده بودی:
صبح دوشنبه که یه کوچولو بهتر شده بودی اما چهره ت داد میزد که مریضی:
ظهر دو شنبه که حال عمومیت بهتر شده بود اما دکتر اجازه ی ترخیص بهمون نداد آخه هنوز جواب چند تا از آزمایشات نیومده بود و در ضمن گفت احتمال تب کردنت دوباره هست و بهتره که 24 ساعت دیگه هم تحت نظر باشی:
بعدازظهر دوشنبه که بابایی و خانوم جون و عمه زهرا و خاله زهره اومدن ملاقاتت و شما کلی خوشحال شده بودی و میخندیدی.
عکس شما با خانوم جون که رفتی بودی بغلش و نمیومدی پایین:
ظهر سه شنبه که شما دیگه تقریبا حالت خوب شده بود و دکتر اجازه ی ترخیص داد بهمون و گفت که خدا رو شکر هیچ مشکلی نداره کوچولوی ما. شما هم راحت خوابیده بودی معلوم بود خیلی خسته شده بودی:
الهی که قربونت برم من که نمیدونستم اینقدر درد داری میکشی. حالا باید کلی تقویتت کنم آخه همه میگن چقدر لاغر شدی!!!
بازم خدا رو شکر که سالمی و این تب به خیر گذشت...