اولین باری که بردمت بازار
سلام عزیز دلم
الان که دارم برات می نویسم شما خوابیدی
الهی بمیرم دو روزه که مریض شدی و سرما خوردی، دیشب تا صبح خوابت نمیبرد و یه کوچولو می خوابیدی و بیدار می شدی آخه درست نمی تونستی نفس بکشی و همینطور آبریزش بینی داشتی و بابایی آخرشب رفت واست استامینیفون خرید یه کمشو بهت دادیم تا یه کم بهتر بشی
امروز هم قرار بود بریم صحرای باباحجی آش بپزیم که ما به خاطر مریضی شما نرفتیم و مادر و عموها و عمه هات رفتند.
دیروز صبح با خاله اشرف و خاله مریم رفتیم بازار که یه کم خرید کنیم چون که نمیشد هم تو و هم امیرمهدی رو پیش خانومجون بگذاریم و بریم قرعه به امیرمهدی رسید که نیاد و شما رو هم با کالسکه ی امیرمهدی بردیم
دختر آرومی بودی و همینطور توی کالسکه به اطرافت نگاه می کردی اما دیگه آخراش خسته شده بودی و گریه می کردی و بغلت کردم و دورت میبردم و اینطوری آروم شدی
دیروز چون که شهادت امام محمد باقر(ع) بود توی بازار گوشه به گوشه اش همینطور مراسم عزاداری و سینه زنی بود واسه همین بیشتر مغازه ها بسته بودند
چیز خوبی پیدا نکردیم بخریم یه کم میخواستم واسه شما خرید کنم یه کم لباس واسه خودم اما غیر از یه مانتو چیز دیگه ای نخریدم!
بعدشم با ماشین خاله اشرف برگشتیم خونه ی آقاجونینا و تا شب اونجا بودیم
دیروز تا شب دیگه همینطور کامل راه میرفتی و نمیخواستی بشینی امیرمهدی رو که میدیدی راه میره تو هم تشویق میشدی راه بری تا قبلش هفت هشت قدم که میرفتی خسته میشدی و مینشستی اما دیروز خیلی راه میرفتی و تا می افتادی دوباره بلند میشدی و راه میرفتی
قربونت برم من اینقدر قشنگ راه میری دستاتو بالا نگه میداری و آروم آروم راه میری تا تعادل داشته باشی
راستی محمدجواد هم یاد گرفته یه کم بایسته دیروز به شماها نگاه میکرد و اونم تونست 5،6 قدم راه بره
حالا هم دیگه باید برم
انشاءالله حالت خوب بشه عزیزم و اینقدر اذیت نشی