سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

برای ساره ی گلم

روز عرفه-عید قربان-عید غدیر...

1393/7/24 21:41
نویسنده : مامانی
382 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

امشب بلاخره بعد از مدتها اومدم تا وبلاگتو به روز کنم

یه کم خوابیده بودیخواب اما با سروصدایی که از بیرون اومد بیدار شدی و اومده بودی کنار من و نمیذاشتی بنویسم حالا عمه زهرا اومده بالا و داره باهات بازی می کنه منم از فرصت استفاده کردم تا برات بنویسمچشمک

نمیدونم از کجا شروع کنم

این روزها همش میخوای راه بری و اصلا نمیشینی، همینطور میخوای باهات بازی کنیم مخصوصا عاشق توپ بازی هستی و دوست داری توپ رو برات پرت کنیم و تو دوباره برای ما توپ رو بزنیخنده

 

این دو هفته ای که نتونستم برات بنویسم دو تا عید فرخنده رو پشت سر گذاشتیم و روز عرفه رو

روز عرفه با عمه زهرا رفتیم واسه دعا توی امامزاده اسحاق، کلی شیطنت کردی اونجا و بازی میکردی به حال خودتمحبت

روز عید قربان صبح رفتیم پایین واسه تبریک عید به مادرینا

 

بعد تا شب توی خونه بودیم یعنی قرار بود بریم خونه ی آقاجونینا اما چون بابایی دیر اومد خونه شب رفتیم یه سر زدیم و اومدیم که البته آقاجونو هم ندیدیم چون رفته بود هیئت، خاله مریم اینا هم اونجا بودند آخه حسن آقا واسه عرفه رفته بود مشهد و دو سه روزی خاله اینا مهمون آقاجونینا بودن

شب عید غدیر رفتیم مسجد جوادالائمه که جشن بود آخر جشن هم گفتن بریم توی پارک واسه نورافشانی کلی بهمون خوش گذشت و چه مراسم قشنگی بودچشمک

 

بعدش که اومدیم خونه تا ساعت دو شب نشسته بودم و عیدی های چرمی (سرکلیدی و گیر سر) که واسه عید داشتم آماده میکردم رو درست میکردم و شما هم خوابیده بودیآرام

صبح عید غدیر هم رفتیم خونه ی دایی بابایی که جشن گرفته بودن و ناهار رو اونجا بودیم

بعدازظهر هم رفتیم خونه ی آقاجونینا که چون از سادات بودن همینطور میومدن و میرفتن بعد هم با خاله ها رفتیم خونه ی دایی آقاحسن و خاله زهرا واسه تبریک عید، بعد هم میخواستم بریم مسجد با خاله ها که چون هوا خیلی سرد بود و شما هنوز کامل خوب نشده بودی نرفتیمغمگین

 

پریشب هم که آخرین شب از سه شب جشنواره ی غدیر مسجد بود رفتیم مسجد و وقتی برگشتیم شما تا صبح خوابیدی از بس خسته شده بودیخواب

 

خلاصه که عیدهای قشنگی رو پشت سر گذاشتیم دومین عیدهایی که شما هم در کنار ما بودیبوس

دیگه اندر احوالاتت بگم که:

هنوز کامل خوب نشدی یعنی داری دندون درمیاری لثه هات سفید شده اما این دندونا نمیخواد سر بزنه و شما داری کلی اذیت میشیغمگین

 

درست غذا نمیخوردی تب میکردیخطا

توی شب هم چون که سیر نشده بودی و غذا نمیخوردی تا صبح همینطور میخواستی شیر بخوری اما خدا رو شکر الان یه کم بهتر شدی و به کم غذا میخوری

 

دو سه شبم بود که یهو توی شب جیغ میزدی و از خواب بیدار میشدی و آروم نمیشدی و باید دورت میبردیم و وقتی میذاشتیمت روی زمین از خواب بیدار میشدی و با کلی مکافات خوابت میکردیم یه دعا از خانومجون واست گرفتم و گذاشتم کنارت بهتر شدیخسته

راستی مادر و عمه فاطمه هم واسه عید غدیر رفته بودن مشهد و پریروز از مشهد برگشتن و شما کلی ذوق کردیآرام

 

مادر واست یه بلوز شلوار خوشگل سوغاتی آورده دستشون درد نکنهمحبت

اینم یه جفت کفش هدیه عمه فاطمه که کلی گشته تا خوبشو واست پیدا کنه دست گلش درد نکنهبوس

دیروز هم با خاله اشرفینا رفتیم گلستان شهدا واسه همایشی که برای اعضای کانونهای مساجد برگزار میشد توی راه برگشت هم رفتیم یه کم واسه شما خرید کردیمتشویق

 

یه لباس، دو تا ساپورت یکی گرم و یکی پاییزه و یه کلاه خوشگل واست خریدم انشاءالله مبارکت باشهبوس

 

امروز هم شما رو گذاشتیم پیش مادر و با بابایی رفتیم و یه لباس سه تیکه واست خریدیم آخه دیگه هوا داره سرد میشه و نمیشه لباسای قبلیتو بهت بپوشونیم

 

بعد که برگشتیم دیدم خانومجون هم اونجاست که اومده دیدن مادر که از مشهد اومده و شما هم کلی خوشحال بودیخنده

الانم نشستی کنار بابایی و انار میخوری نوش جونت عزیزممحبت

اینم چند تا عکس از شما:

بعد از جشن عید غدیر اومده بودیم خونه، کلید نداشتیم بریم توی خونه و با هم بازی میکردیم تا بابایی بیاد همینطور میخواستی روسری منو سر کنی که سرت کردم:محبت

در حال بازی با تسبیح مادر:خندونک

همه چیز رو جلوی صورتت میگیری و دالی می کنی:قه قهه

پسندها (2)

نظرات (3)

مامان راضی
25 مهر 93 12:31
عزیزم ایشالا همیشه به خوشی باشین با روسری مامان چه ناز شده ماشالاااااااااااااا
مامانی
پاسخ
ممنون عزیزم به همچنین
مامان آرزو
1 آبان 93 18:46
ای جانم چه مامانی شده
مامان علی کوچولو
4 آبان 93 22:47
ماشالله چقد روسری بهش میاد ،خیلی خوردنی شده