کنار آب
سلام عزیزم
الان شما خوابیدی و من بلاخره بعد از دو هفته تونستم بیام و وبلاگتو به روز کنم
میخوام از جمعه ی دو هفته پیش یعنی 7 آذر برات بگم
با بابایی و شما برای ناهار رفتیم کنار آب تا دوباره روح اصفهان که توی زاینده رود جاری شده رو ببینیم بعد از مدتها که بابایی فرصت کرد تا ببرتمون بیرون
شما روی موتور خوابت برد و وقتی هم که رفتیم نشستیم توی پارک 10 دقیقه ای خواب بودی
بعدش که بیدار شدی همینطور مات و مبهوت به اطرافت نگاه میکردی هرچی هم که بهت میگفتیم یه کم راه برو و توی چمنها بگردیم از پیش ما تکون نمیخوردی!
هر چی پرنده ها رو توی آسمون میدیدی کلی ذوق میکردی و به ما با انگشت نشون میدادی و میگفتی اینه
بچه های دیگه رو هم که توی پارک میدیدی براشون میخندیدی و ذوق میکردی
میخواستم کنار آب چند تا عکس تکی ازت بگیرم اما از بغل بابایی پایین نمی اومدی و جیغ میزدی حتی بغل منم نمیومدی و فقط تونستم بغل بابایی عکس ازت بگیرم
خلاصه که روز خیلی خوبی بود البته بماند که آخراش دیگه خسته شده بودی و همینطور نق میزدی و گریه میکردی
بعدشم رفتیم خونه ی آقاجونینا و کلی اونجا بازی کردی و خسته شدی و خوابت گرفته بود عزیزم
دو سه تا عکس هم ازت با بابایی گذاشتم توی ادامه مطلب
فرزندم دوستت دارم .... تو هم دوستم داشته باش...