خاطرات زایمان
جمعه ۲۴ خردادماه ساره جونم سلام😙 روز زایمانم همینطور نزدیک میشد و استرس و انتظار من شدیدتر.🤔 صبح خاله مریم زنگ زد و گفت که شب میخوایم بریم پارک برای شام. تصمیم گرفتم به خاطر شما ما هم بریم آخه گفتم معلوم نیست دوباره کی بتونیم بریم بیرون.😊 دیر رفتیم حدود ساعت ۱۱ شب بود اما خوش گذشت البته پارک خیلی شلوغ بود و یه کم برام سخت بود و استرس گم شدن شما بچه ها رو خیلی داشتیم آخه یگانه یه بار گم شد و با کلی گشتن و سلام و صلوات پیدا شد.😄 ساعت ۱ونیم بعد از نیمه شب به خونه برگشتیم و شما توی ماشین خوابت برد. من هم برعکس شبهای قبل که خوابم نمیبرد از خستگی تا اذان صبح یه خواب راحت داشتم. بعد از اذان صبح دیگه خوابم نبرد.😁 شنبه ...