سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

برای ساره ی گلم

ساره و روزهایی که گذشت😊

1398/5/7 7:32
نویسنده : مامانی
580 بازدید
اشتراک گذاری

دخترکم سلام😍

امروز میخوام خبرهای این روزها رو برات بگم:😎

پنجشنبه ی هفته ی پیش یعنی ۹۸/۴/۲۷ جشن عروسی فاطمه عمو بود. شما از چند روز قبلش ذوق رفتن به عروسی رو داشتی.😊

شب با بابایی و عمو جوادینا به عروسی رفتین و من و داداشی توی خونه موندیم آخه داداشی هنوز ۴۰ روزش نشده و من نمیخواستم توی سروصدا ببرمش.

کلی ذوق کرده بودی و لباست رو پوشیدی و آرایش مختصری کردی و راهی شدی.🤗

چون تالارشون دور بود تقریبا ساعت ۱ بعد از نیمه شب بود که برگشتید و شما خیلی کیف کرده بودی و بهت خوش گذشته بود و از باغ و عروسی و عروس و داماد و ... برام تعریف کردی و بعد هم لباسها رو عوض کردی و از بس خسته بودی زود خوابت برد.😊







جمعه ۹۸/۴/۲۸ عقد احمد خاله بود توی محضر که اونم چون دولت آباد بود و یه کم راهش دور بود ما نرفتیم آخه نه میتوانستیم داداشی رو ببریم و نه اینکه بگذاریمش و بریم!😐 خیلی دوست داشتم برم اما خوب شرایط جور نبود و هوا هم گرم بود. انشاالله که خوشبخت بشن.😍

عمه فاطمه اینا خونه ی مادرینا بودن و شما با فاطمه کلی بازی کردین و بعدازظهر به زور برای خواب اومدی بالا و قراقرار شد عصر بری دوباره با فاطمه بازی کنی که متاسفانه اونا رفته بودن و شما بعد از بیدار شدنت کلی قر زدی و گریه کردی. بعد با بابایی یه کم رفتید پارک و اومدین تا سرحال شدی.😊

شنبه ۹۸/۴/۲۹ بعدازظهر رفتیم خونه ی آقاجون و قرار شد چند روزی اونجا باشیم به خاطر ختنه کردن داداشی. اول با خانومجون رفتید حمام و بعد شما کنار خاله راضی خونه ی آقاجون موندی تا من و بابایی و خانومجون، داداشی رو ببریم بیمارستان برای ختنه اش.😯

شما خیلی خوشحال بودی که قراره خونه آقاجون بخوابیم آخه همبازی داشتی و کلی بازی میکردی. عصر محمدجواد اومد و با هم بازی کردید. داداشی حال خوبی نداشت و شما از گریه های من و اون تعجب کرده بودی و خیره به من نگاه میکردی و میخواستی گریه کنم واسه همین نیومدی توی بغلم و من آروم میشدم از آرامشت.🤗

شب رختخواب برای من و خودت و خانومجون پهن کردی البته برای خودت چند تا بالش گذاشتی و مثل تخت کردی و بین من و خانومجون خوابیدی. کلی خانومجون رو لگد روی توی خواب و همینطور خانومجون نقل مکان میکرد به جلوتر اما تو باز هم جلوتر میرفتی.😁

شب بعدش دوباره رختخواب پهن کردی اما بهت گفتم که خانومجون گفته دیگه کنارت نمیخوای. گفتی چرا گفتم چون خیلی لگدش زدی و نگذاشتی بخوابه. مات به رختخوابها نگاه کردی دلم سوخت گفتم حالا امشب رو میخوابه اکه لگدش نزنی. خوشحال شدی و گفتی باشه. عجیب بود که توی شب دیگه طرف خانومجون میرفتی و فقط طرف من میومدی!!! و دیگه این روال در شب های بعد هم ادامه داشت.🤔

یکشنبه عصر بابایی اومد دنبالت و رفتید برای دندانت دکتر اما دکتر نبود و نتونسته دندانت رو نشون بدی. (دو تا دندون شیری های جلوت لق شده اما نمی افته، دو تا دندون دائمی هم پشت همین دندانها درآوردی که مجال جلواومدن رو ندارن!) کتابخونه هم رفته بودی که کتاب بگیری اما اونجا هم زمان گذشته بود و تعطیل شده بودن.🙃

دوشنبه صبح، داداشی رو گذاشتیم پیش خانومجون و رفتیم مدرسه ی شما برای ثبت نام قطعیت.

خیلی ذوق مدرسه رفتن رو داری.😙

سه سال پیش توی همین مدرسه مربی قرآن بودم و یک سال تحصیلی آموزش قرآن بچه ها با من بود واسه همین هم مدیر و کارکنان باهام آشنا بودن و خیلی تحویلمان گرفتند.😊

کلی وقت هم توی دفتر نشستیم و با مدیرتون خانم نادری صحبت کردیم. در مورد معلم کلاس اولتون هم باهاش مشورت کردم و چون دو تا کلاس اول دارن ازش پرسیدم که توی کدوم کلاس بدی و قرار شد که توی کلاس خانوم مطلبی باشی.

امیدوارم که معلم خوبی باشه و خاطره ی خوبی از کلاس اول و مدرسه برات بمونه چون معلم کلاس اول فوق العاده در آینده ی شما تاثیر گذاره.🤔

پول هم برده بودم اما چون نقد بود قبول نکردن و باید با کارت خوان ۳۵۰ هزار واریز میکردم که همراهم نبود و قرار شد یه روز دیگه ببرم.

بعد هم میخواستی مدرسه تون رو ببینی که چون داداشی گریه میکرد موکول کردیم به یه روز دیگه.😉

بعد شما رو به مسجد رسوندم با نجمه سادات تا برین کلاس و با خاله مریم رفتیم خونه ی آقاجون.

ظهر شما با امیر مهدی و نجمه و فاطمه سادات و محمدجواد و شمیم حسابی بازی کردین.😄

عصر بابایی دوباره اومد دنبالت و رفتین دکتر که چون دکتر سرش شلوغ بوده موکول کرده بود به روز بعد یعنی سه شنبه.

با بابایی رفته بودید یه لباس خریده بودید جایزه ی اینکه رفتی دکتر. بعد هم کتابخونه رفته بودید و کتاب گرفتید.😚




سه شنبه عصر بالاخره با بابایی رفتید دکتر و دو تا دندون جلوت رو کشیده بود و گفته بود که یه کم عفونت داره و آموکسی سیلین بهت دادیم.😊

شب خیلی خسته بودم و دیگه باید راهی خونه میشدیم.

این چند روز حسابی بازی کرده بودی و من می ترسیدم که توی خونه بهانه گیریها بیشتر بشه و حوصله ات سر بره اما خوب خداروشکر تا الان خیلی بهانه نگرفتی.😄

چهارشنبه، ساجده اومد دنبالت و رفتید کلاس و دو ساعتی تنها نبودی و حوصله ات سر نرفت.

در کل یه مقدار بهانه گیر شدی و حساس روی داداشی که به نظرم طبیعیه اما برخورد باهات سخته و باید خیلی محتاط باشیم توی رفتار با شما.😁

انشاالله که خدا صبرمون بده تا این مرحله هم بگذره. اما داداشی رو خیلی دوستش داری و میخوای زود بزرگ بشه تا باهاش بازی کنی خیلی از اذیتهات هم به همین خاطره که میگی چرا نمیتونم دورش ببرم و باهاش بازی کنم!☺

این نیز بگذرد.😊

پنجشنبه شب، من و شما با هم رفتیم حمام. وقتی رفتی توی اتاق، لباسهات رو پوشیدی، من زودتر لباس پوشیدم و رفتم پیش داداشی. یه کم که گذشت صدات کردم گفتی من هنوز کار دارم. بعد که اومدی بیرون گفتی حالا آرایشم تموم شد!!!!😅

کلی وقت جلوی آینه ایستاده بودی و موهات رو درست میکردی و رژ میزدی بعد هم اومدی و لاک زدی 😉 اینم از دخترونه های دخترم😁





دیروز ظهر یه کم موهای جلوت رو کوتاه کردم هرچند که خودم حس میکنم موی کوتاه زیاد بهت نمیاد اما خوب به خاطر اینکه اصلا اجازه نمیدی که گیر یا تل به موهات بزنم مجبورم کوتاه کنم تا جلوی چشمات رو نگیره و اذیت نشی.😉


بعدازظهر یک ساعتی رفتیم خونه آقاجون تا داداشی با خانومجون بده حمام. شما هم رفتی خونه دایی و با یگانه و ریحانه که تازه از مشهد اومده بودن بازی کردی.😁

دیشب زود خوابیدی چون دیروز نخوابیده بودی و حسابی خسته بودی اما یه ساعت که خوابیدی از درد پات بیدار شدی و اشک میریختی و می گفتی پاهام درد میکنه. ماهان رو با روغن زیتون چرب کردم و ماساژ دادم اما باز هم درد داشتی بابایی با پماد چرب کرد و یه کم خوابیدی.😐

چند بار تا حالا به خاطر این درد پا که هر چند روز یکبار داری و از خواب بیدارت میکنه رفتیم دکتر، اما میگن که دردِ رشده و به خاطر رشدکردن استخوانهاته و به مرور زمان خوب میشه اما من خودم میگم به خاطر بالا و پایین رفتن از پله ها هم هست آخه شما خیلی بالا و پایین میری و هر روزی که بیشتر بری درد داری.😣

توی شب هم باز از درد بیدار شدی و اشک میریختی یه کم پات رو بستم و بابایی هم بهت استامینیفن داد تا یه کم آروم شدی و با گریه خوابت برد.😂

شنبه خداروشکر خوب بودی و مشکلی نداشتی.

صبح شنبه برای اولین بار مربا خوردی، مربای آلبالو که خودم درست کرده بودم. هم باورم نمی شد و هم خوشحال بودم که میخوری. آخه چیزهای شیرین رو نمیخوری و من همیشه غصه میخوردم.😊

بهت گفتم عزیزم، خوشمزه هست؟ دوست داری؟ گفتی بله دستپخت مامانم همیشه خوشمزه است.😉

الهی قربونت برم عزیز دلمممم😍😘

راستی داداشی هم روز شنبه ۴۰ روزش شد.😁 مبارک باشه🤗

عاشقتونم گلای من.😙😙😙😙😙

عصر شنبه رفتیم پوشاک مهر برای تعیین سایز لباس مدرسه ات. چقدر بزرگ شدی توی فرم مدرسه و چقدر هم خودت فرما رو دوست داشتی. فعلا نصف پولش رو بیعانه دادیم تا وقتی آماده شد بریم، بگیریم و تسویه حساب کنیم.😊






چقدر زود داری بزرگ میشی گلم. اصلا برام قابل هضم نیست بزرگ شدن و قد کشیدنت🤔

خیلی دوستت دارم دختر گلم😚😚😚😚😚

پسندها (10)

نظرات (6)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
7 مرداد 98 10:31
ای جانم انشالله موفق باشی ساره جون😍😍
لباس خوشگلت هم مبارک باشه😘😘
۴۰ روزگی گلپسری هم مبارک باشه🧡🧡
مامانی
پاسخ
ممنون عزیزم😊

7 مرداد 98 13:09
موفق باشی ساره جوون😘😘🌸😍🌼
مامانی
پاسخ
مرسی گلم😘

9 مرداد 98 18:47
خدا حفظتون کنه خشگلا😍❤
مامانی
پاسخ
💐🌹💐
❤️Maman juni❤️Maman juni
12 مرداد 98 5:35
تو همه ی عرصه های زندگیت موفق باشی ساره جونم
مامانی
پاسخ
ممنون عزیزمممممم😘
یلدا
12 مرداد 98 11:16
ای جونم.... ساره جونم چقدر ناز شدههههههه.
آخ که من الهی فداشششششش.
مامانی
پاسخ
ممنون گلم شما همیشه لطف داری.
خدا نکنه ممنون که بهمون سر میزنید😍
یلدا
12 مرداد 98 11:18
راستی عشقم داره مدرسه میرههه ایشالله موفق باشه...
مامانی
پاسخ
آره عزیزم مرسی از لطفت😘