سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

برای ساره ی گلم

خاطرات زایمان

1398/4/13 10:04
نویسنده : مامانی
556 بازدید
اشتراک گذاری
جمعه ۲۴ خردادماه

ساره جونم سلام😙

روز زایمانم همینطور نزدیک میشد و استرس و انتظار من شدیدتر.🤔

صبح خاله مریم زنگ زد و گفت که شب میخوایم بریم پارک برای شام.

تصمیم گرفتم به خاطر شما ما هم بریم آخه گفتم معلوم نیست دوباره کی بتونیم بریم بیرون.😊

دیر رفتیم حدود ساعت ۱۱ شب بود اما خوش گذشت البته پارک خیلی شلوغ بود و یه کم برام سخت بود و استرس گم شدن شما بچه ها رو خیلی داشتیم آخه یگانه یه بار گم شد و با کلی گشتن و سلام و صلوات پیدا شد.😄

ساعت ۱ونیم بعد از نیمه شب به خونه برگشتیم و شما توی ماشین خوابت برد. من هم برعکس شبهای قبل که خوابم نمیبرد از خستگی تا اذان صبح یه خواب راحت داشتم.

بعد از اذان صبح دیگه خوابم نبرد.😁

شنبه ۲۵ خردادماه

صبح ساعت ۹ رفتیم بیمارستان.

شما خواب بودی و ما شما رو به عمه زهرا سپردیم.

باید کارهای بستریم رو انجام میدادم.

کارمون یه کم طول کشید (نوار قلب، متخصص بیهوشی، اکو قلب، نوار قلب نوزاد و ...) ساعت ۴ خونه بودیم و شما هم حسابی خسته شده بودی و دلتنگ ما.😊

شب انگار نمیخواست صبح بشه.

نگران بودم و دنیایی پر از استرس. استرس سالم بودن کودک درونم و سالم به دنیاآمدنش. استرس عمل و ...😐

یکشنبه ۲۶ خردادماه

صبح ساعت ۷ به همراه بابایی و خاله صدیق رفتیم بیمارستان.

البته قبلش کلی بوست کردم و میدونستم که حتی توی این یک روز دلم برات خیلی تنگ میشه.

قرار شد شما این روز رو بری مهمونی خونه ی دایی و با محمدجواد بازی کنی.😙

تا به بیمارستان رسیدیم لباسهام رو پوشیدم و سوند و سرم بهم وصل شد و انتظار شروع شد.

دو ساعتی منتظر بودم تا به اتاق عمل برم.

ساعت ۹ونیم صبح بود که به اتاق عمل رفتم و توی ریکاوری روی تخت دراز کشیدم و منتظر بودم.

با اینکه خیلی خوابم میومد اما اصلا خوابم نمیبرد.🙄

پلکهام سنگین شده بودند اما استرس مجال بر هم گذاشتنشون رو بهم نمیداد.

دو ساعتی هم اونجا منتظر شدم آخه کسی که قبل از من عمل داشت خونریزی شدید پیدا کرده بود و عملش طول کشیده بود.

خسته شده بودم و فقط دلم میخواست این انتظار به پایان برسه.😣

ساعت حدود ۱۱ونیم بود که منو برای عمل بردند.

آمپول بی حسی رو توی نخاعم زدند و دستهام رو بستند.

بدنم کم کم کرخت شد و از کمر به پایینم رو دیگه اصلا حس نمیکردم.

صدای شکمم رو می شنیدم و صدای دکتر و ماماها رو.

صدای گریه ی نوزادم رو شنیدم😊 و بعد از اون کم کم احساس نفس تنگی کردم و انگار واقعا داشتم خفه میشدم.

لحظات سختی بود. نفسم بالا نمیومد.😣

برام توی سرمم چند تا دارو تزریق کردند و کم کم حالم بهتر شد.

عزیزکم

داداشی رو نشونم دادند و بعد از پیشم بردنش.

توی نگاه اول برام خیلی شبیه شما بود و تجسم تولد شما.

آرام شدم و خدا را شکر کردم.😊

نوزادم سالم بود فقط یه کم تنگی نفس پیدا کرده بود آخه دکترم گفت که بند نافش خیلی کلفت بوده و دورش پیچیده و مقداری هم مایع خورده بوده.

بعد از عمل و فشاردادن شکمم، منو به اتاق ریکاوری بردند.

داداشی رو هم پیشم آوردند البته نیم ساعتی اونو به بخش نوزادان بردند تا تنگی نفسش خوب بشه و بعد آوردنش.

یه کم بعد منو با بخش منتقل کردند.😁

خداروشکر این بار خیلی اذیت نشدم چون هنوز پاهام بی حس بود که از تخت به تخت توی بخش منتقلم کردند اما بعد از تولد شما حس پاهام برگشته بود و خیلی اذیت شدم.

با اومدنم به بخش، داداشی رو هم آوردند و خاله، لباسهاش رو بهش پوشوند و با هر سختی ای که بود بهش شیر دادم.

از اول که به دنیا اومد مشغول خوردن دستش بود و خیلی هم خوشمزه میخورد! و به محض اینکه پیشم اومد بدون دردسر شیرش رو خورد خداروشکر.🤗

پاهام حس نداشت و من درک کردم که کسانی که قطع نخاع میشن چقدر اذیت میشن. همش نگران بودم که نکنه حس پاهام برنگرده! تا عصر هم همین حالت رو داشتم.

پاهام مثل دو تا سنگ شده بود که هیچ قدرتی نداشت. حتی وقتی که خاله، منو به پهلو خواباند و پای چپم رو روی پای راستم انداخت اصلا متوجه نشدم و منتظر بودم تا بتونم به پهلو بخوابم!!!😕

ساعت انگار سپری نمیشد و درد من هم رفته رفته بیشتر میشد.

بعدازظهر خانومجون پیشم بود و شب هم خاله زهره.

شب نه من خوابیدم نه خاله زهره.

از بس درد داشتم و دلم میخواست هر چه زودتر پاشم و راه برم.

باید ساعت ۱۲ سوند رو خارج میکروند تا من راه برم اما ۲ونیم بعد از نیمه شب بعد از کلی دوندگی که خاله کرد بلاخره این کار انجام شد و من شروع به راه رفتن کردم.

هرچند که راه رفتن من در اون شرایط خیلی سخت بود اما خیلی بهتر شدم و روحیه ام بهتر شد.

خیلی گرسنه ام شده بود چون شام رو ساعت ۶ونیم بعدازظهر خوردیم اونم سوپ فقط چند قاشق. اما خوب غدا دنبالم نبود. میوه و آبمیوه و خوراکی بود اما غدا نبود و من تا صبح ساعت ۶ونیم گرسنه بودم.

خداروشکر که این روز هم به خوبی سپری شد.

دوشنبه ۲۷ خردادماه

هر لحظه که میگذشت برایم طولانی تر از قبل بود.

دیگه خسته شده بودم.

صبح که اومدن سرم رو ازم جدا کردند نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم.

اول دکتر اطفال اومد و خداروشکر مشکل خاصی نداشت غیر از یه معاینه ی دوباره که قرار شد چند روز بعد دوباره بیاریمش.

ادرار و مدفوعش رو هم کرده بود و مشکلی برای ترخیص نداشت.

دکتر خودم هم اومد و اجازه ی ترخیصم رو داد.😊

دخترکم

ساعت ۱۲ بود که بلاخره از در بخش اومدم بیرون و چشمم به شما افتاد و بابایی و خانومجون هم که کنارم بود.

چقدر ذوق کردم. پریدی بغلم و من انگار تمام دنیا رو توی آغوشم داشتم.🤗

چقدر خوشگل شده بودی و از کنار داداشی تکون نمیخوردی.

یه دسته گل دستت بود که بهم دادی و گفتی انتخاب خودت بوده. خیلی ناز بود.
بابایی هم یه گل خشک گرفته بود واسه داداشی.😍
خلاصه که سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه.

اول که رسیدیم داداشی رو پایین بردیم و نشون مادر و عمه فاطمه دادیم و بعد رفتیم بالا طبقه ی خودمون.

قرار شد دو سه روزی رو توی اتاق شما باشیم تا من موقع دستشویی و حمام رفتن مشکل زیادی نداشته باشم اما اونجا هوا فوق العاده گرم بود.😐

بعد از ناهار، خانومجون، داداشی رو برد حمام و داداشی کلی گریه کرد اما حسابی تمیز شد.

خیلی گرم بود و من پشت سر هم عرق میکردم.

شما همش دوست داشتی داداشی رو بغل کنی به اضافه ی بغض غریبی که داشتی و سر هر چیز کوچکی بهانه می گرفتی.😣

بابایی از طرف داداشی برات یه هدیه خریده بود.

یه کلبه ی بازی که مدتی بود آرزوش رو داشتی و حسابی از دیدنش ذوق کردی و گفتی که خدا و فرشته خانوم از طرف داداشی این هدیه رو برام آوردن.

خداروشکر که هدیه ات رو دوست داشتی.😄

همینطور دوست داشتی منم باهات بیام توی کلبه ات اما متاسفانه من نمیتونستم روی زمین بشینم و این تو رو عصبی میکرد.
کلی برات توضیح دادم تا یه کم قانع شدی😊

عصر خاله مریم با بچه هاش اومدن خونه مون و داداشی رو دیدن. کلی با نجمه سادات و امیرمهدی بازی کردی.

باز هم منتظر مهمون بودی اما اون شب دیگه مهمون نداشتیم و شما کلی پکر شدی

خیلی دوستتون دارم کوچولوهای من😚







کف پای امیرعباس که اندازه ی انگشت منخ😊









😍😍😍😍😍😍😍😍
پسندها (8)

نظرات (8)

مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
13 تیر 98 10:44
قدم نو رسیده مبارک. انشالله که زیر سایه پدر و مادر قد بکشه. 😘
مامانی
پاسخ
ممنون گلم
انشاالله😊
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
13 تیر 98 11:00
عزیزممم😍چقدر نازه ماشاالله خداحفظش کنه❣
قدمش هم مبارک باشه😘😘💞
مامانی
پاسخ
مرسی گلم نظر لطفته😘
مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
13 تیر 98 11:31
روزت مبارک ساره خانم گل🌸🌿
مامانی
پاسخ
ممنون عزیزم روز دختر گل شما هم مبارک😘
مامان آیسلمامان آیسل
13 تیر 98 13:05
قدم نورسیده مبارک...بادیدن پستتون خیلییی خوشحال شدم...خدا حفظشون کنه...برای ساره جون خم خوشحالم که میتونه با داداش کوچولوش بازی کنه❤️
مامانی
پاسخ
ممنون عزیزم که به یادمون هستین😘
عمه فروغعمه فروغ
13 تیر 98 21:13
مبارک باشه قدم نو رسیده😊
روز ساره گلی هم مبارک 😘
مامانی
پاسخ
مرسی گلم لطف کردی🤗
مامان صدرامامان صدرا
15 تیر 98 2:30
عززززیزززز دلم😚😚😚
مامانی
پاسخ
😍😍😍
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
16 تیر 98 18:10
قدم کوچولوش مبارک باشه 😍❤🙏
ساره جونی تبریک میگم خواهر شدنت رو😍😍😘❤
مامانی
پاسخ
انشاالله
ممنون از لطفتون😘
یلدا
23 تیر 98 14:47
ورود کوچولوت رو تبریک می گم. ایشالله که سالم و سلامت باشه. به ساره جان هم تبریک بگین
مامانی
پاسخ
ممنون عزیزم لطف داری😊