ساره خونه ی آقاجون
ساره جونم سلام
دیروز نزدیک ظهر بود که رفتیم خونه ی آقاجون، از دوشنبه دیگه آقاجونینا رو ندیده بودیم
وقتی رفتیم خانوم جون گفت که آقاجون خیلی دلش برای شما تنگ شده بوده
کلی هم بغلت کردند و باهات حرف زدند و بازی کردند..
شما هم کلی خوشحال شده بودی و می خندیدی
محمدجوادم اونجا بود طفلکی از یکشنبه شب که شب آخر روضه ها بود سرما خورده بود و دیروز تازه یه کم بهتر شده بود و این چند شبه همش تب داشته و مریض بوده
این عکسیه که روز بعد از روضه ها ازش گرفتم که کلی گریه می کرد و دیگه نا نداشت:
خدا رو شکر که بهتر شده
خلاصه اینکه دیروز کلی بهمون خوش گذشت. دیروز ظهر ما داشتیم ناهار می خوردیم و شما هم کنار سفره نشسته بودی
برای اولین بار خانوم جون یه تکه نان داد دستت و تا کلی وقت شما دستت بهش بند بود و آروم آروم میخوردی خیلی دوست داشتی دیگه باید شروع میکردم نان هم بهت میدادم
بعدشم آبتو خوردی و یه خواب ناز هم رفتی
راستی دو سه روزی میشه که دارم قطره ی آهن بهت میدم وقتی بهت میدم اخماتو توی هم میکشی و میخوری اصلا دوست نداری اما خوب باید بخوری
خیلی دوستت دارم گلم
امیدوارم همیشه سالم و سرحال باشی