سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

برای ساره ی گلم

جامانده ام من😣

ای دوستان از کربلا جا مانده ام من ...  با حسرت شش گوشه تنها مانده ام من  گل ها همه رفتند و یاد از ما نکردند  خارم که در بین چمن ها مانده ام من  زخم زبان دوستان حق است آقا ...  حتما گنه کارم که اینجا مانده ام من  عکس حرم ، برنامه های پخش زنده  در خلوت یک مشت رویا مانده ام من  حتی پرستوها از اینجا کوچ کردند...  چون لنگری در عمق دریا مانده ام من  دلم تنگ است انگار میخواهد از جا کنده شود. یک بغض فروخورده راه گلویم را بسته. همه رفتند. من مانده ام و یک دنیا دلتنگی. من مانده ام و مرور خاطرات اربعین سال گذشته. انگار همین دیروز بود. همه ی لحظات...
24 مهر 1398

روزت مبارک عزیزم

با بوسه ای بر دستان کوچکت و تبسمی به نگاه مهربانت می گویم: فرزند دلبندم! روزت مبارک. عشقم عزیزم روزت مبارک با چند روز تاخیر😁 روز چهارشنبه به مناسبت روز جهانی کودک بادبادک درست کردید و به مدرسه بردید. (خودت براش چشم و دهن و قلب کشیدی😄) صبحانه ی همگانی تخم مرغ اب پز بود که همه ی بچه‌ها ی مدرسه باید می بردن و توی حیاط خوردید. (هرچند که شما تخم مرغ ابپز دوست نداری و کلی غُر زدی😣) روز خوبی داشتی و بهت خوش گذشته بود.😊 اینم هدیه ی ما به شما به مناسبت روز جهانی کودک🤗 گل شادی بخش زندگی، تنها با تبسم ملکوتی و آسمانی کودک شکفته می‌شود.   دل کودک، حتی از آب چشمه زلال‌تر است.   ...
21 مهر 1398

جشن قرآن

عزیزکم سه شنبه ی هفته ی پیش یعنی ۱۶ مهر ماه، توی مدرسه برای شما جشن قرآن گرفتند و کتاب قرآنتون رو بهتون دادند. چقدر خوشحال شده بودی هم از جشنی که براتون گرفته بودند خوشحال بودی و هم از هدیه ای که بهتون دادند راضی (با اینکه یه تِل کوچیک بود اما شماها رو خیلی شاد کرده بود) در ضمن گفتند که کتاب قرآنتون رو جلد کنیم و روی آیات و پیامهای قرآنی اون چسب بزنیم. نفسم امیدوارم که کتاب قرآنت رو خیلی خوب یاد بگیری و بتونی بخونی. ...
20 مهر 1398

وسایل مدرسه

سلام گلم اینم عکس وسایل مدرسه و کتاب و دفترها و کیف شما البته کلربوک شما رو تحویل مدرسه دادیم و عکسش رو ندارم. اینم شما با لباس ورزشی که برات خریدیم واسه زنگ ورزشتون😘 و در آخر: جایزه ای که عمه بهت قول داده بود اگه ۵ روز بری مدرسه و بیقراری نکنی و دختر خوبی باشی بهت بده👇👇👇 یه جفت دمپایی روفرشی ناز و خوشگل😊 دست گلش درد نکنه😍 راستی اینم برچسب کتاب و مدادهات که خودم برات درست کردم🤗 و اینم برنامه ی هفتگیت😘 ...
10 مهر 1398
1530 15 12 ادامه مطلب

باغ بهادران😊

جمعه پنجم مهرماه ۹۸ جمعه صبح رفتیم باغ بهادران (البته نمیدونم باغ بهادران درسته یا باغبادران🤔 روی بعضی تابلوهاشون باغبادران نوشته بود و روی بعضی دیگه باغ بهادران😅 ). ما بودیم و مادرینا و عمه فاطمه و عمو محمود و عمو احمدینا. روز خوبی بود و خیلی خوش گذشت. شما هم با فاطمه و عرفان و زینب حسابی آب بازی کردید.😅 بعد از ۳ روز مدرسه رفتن و خستگی😁 تفریح خوبی بود برات.🤣 همیشه خوش باشی عزیز دلم😚😚😚😚😚 ...
9 مهر 1398

کلاس اولی من😍

دخترکم سلام سال اولیِ من سلام بچه مدرسه ایِ من سلام و تو امسال پا به مرحله ی جدیدی از زندگیت نهادی و چقدر این اولین قدم برایت دشوار بود. آری یکشنبه اولین روز محصلیِ تو بود. جشن شروع سال تحصیلی برای شما سال اولیها. چقدر ذوق رفتن به مدرسه را داشتی و در کنارش استرسی عجیب از تنها شدن و دور از من ماندن. اسپند برایت دود کردیم و از زیر قرآن ردت کردیم تا در پناه قرآن، سلامت باشی. با هم پا به مدرسه نهادیم و با دیدن زهرا و محدثه کلی ذوق کردی. جشن کوچکی در نمازخانه برایتان تدارک دیده بودند و شما روی صندلی نشستید و کمی برایتان حرف زدند و دیکلمه ای کوچک، توسط یکی از همکلاسیهایتان قرائت شد و نمایشی ...
6 مهر 1398

۶#سالگیت مبارک دخترکم😍#واکسن ۶سالگی

نفسم سلام😊 امروز جمعه بود. جمعه ی هفته ی گذشته چقدر استرس واکسن شما رو داشتیم. آخه شنبه رفتیم و واکسنت رو زدیم. واکسن شش سالگی😊 اولش نمی خواستی بیای اما من و عمه، با کلی حرف و حدیث، قانعت کردیم که بریم واکسن بزنی. چون بابایی خیلی کار داشت با عمه زهرا رفتیم.😁 وقتی که رسیدیم مرکز بهداشت، آروم بودی اما بعد کم کم استرس گرفتی و گفتی که نمیخوای واکسن بزنی.😑 تا این مرحله باز هم خیلی بی قراری نکردی اما وقتی که رفتیم توی اتاقِ واکسن، اصلا راضی به واکسن زدن نمی شدی و خانوم حیدری که مسئول واکسنت بود بعد از دادن قطره فلج اطفال، دید که نمیتونه واکسنت رو بزنه و آقای صادقی رو صدا زد تا بزنه. دیگه به هیچ وجه نمی نشستی و گریه می کردی.😣 م...
29 شهريور 1398

محرم ۹۸

دخترکم سلام تاسوعا و عاشورای امسال هم گذشت. امسال شب قبل از شروع ماه محرم، داداشی رو پیش بابایی گذاشتیم و من و شما با هم رفتیم برای خرید لباس سیاه محرم. به سلیقه ی خودت لباس گرفتیم و شلوار کتان مشکی (رنگهای دیگه هم داشت اما خودت اصرار داشتی که مشکی برداری😉) بیشتر شبهای دهه ی اول رو رفتیم خیابان بی سیم هیئت جوانان مجمع شهید مفتح. روضه ی خوبی بود هم اینکه مهدکودک داشت و هم کسی صحبت نمی کرد و مکان آرامی بود برای روضه. بماند که شما اصلا دوست نداشتی به مهدکودک بروی و دو سه شب آن هم به اصرار رفتی.😐 نمیدونم چرا اینقدر به من وابسته شدی. وقتی می گفتم برو مهدکودک می گفتی خودت هم بیا اینجا بنشین. نمیدونم چکار کنم. همش میگی میترسم وقتی...
24 شهريور 1398

شهریوری ها تولدتون مبارک😍

اول شهریورماه تولد دایی جون آقاحسن زندایی برای دایی کیک پخته بود و یه جشن کوچولو گرفته بود. ما و خاله مریمینا خونه ی آقاجون بودیم و دایی اینا کیکشون رو آوردند اونجا و ما هم تولدت مبارک رو خوندیم و تبریک گفتیم و کیک خوردیم. تولد چهل سالگیت مبارک دایی جونِ ساره جونی😊 اینم دستهای قلبی شکل ساره جونی بالای کیک😙 اون کیک کوچولوهه هم مال یگانه است که به مامانش گفته درست کنه و شمع گذاشته روش😄 سوم شهریورماه تولد امیرمهدی جون نجمه سادات چهارم شهریورماه یعنی روز دوشنبه یه جشن کوچولو برای امیر مهدی و امیرعلی گرفته بود و بچه ها رو دعوت کرده بود. البته فقط دوستان نجمه سادات و امیر مهدی دعوت بودند یعیعنی فاطمه سادات و ...
11 شهريور 1398

#عید غدیر مبارک#جشنواره غدیر

عزیزم سلام😍 این چند روزه حسابی درگیریم. آخه فردا عید غدیره، بزرگترین عید ما شیعیان.🤗 از پنجشنبه غرفه های غدیر مثل هر سال توی پارک برگزار شده با این تفاوت که امسال من نمیتونم توی غرفه ها باشم و فقط دلم اونجاست.😊 پنجشنبه شما با نجمه سادات اینا رفتی غرفه ها. قرار شد خودم بیام دنبالت. یه کم دیر شده بود ترسیده بودی که نکنه گم بشی🤔 خیلی به من وابسته شدی. هم دوست داشتی غرفه ها رو بری و هم از اینکه تنها باشی واهمه داشتی.😐 جمعه صبح رفتیم پیاده روی غدیر. البته پیاده روی که نه، ما توی پارک رفتیم و به جمعیت پیاده رو رسیدیم. پیاده روی کاروان غدیر از امامزاده ابوالعباس بود تا توی پارک. اولین باری بود که داداشی رو بردم توی این جمعیت. ...
29 مرداد 1398