سارهساره، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره
زندگی عاشقانه ی مازندگی عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

برای ساره ی گلم

پایان پیش دبستانی ساره جون🤗

سلام گلم بلاخره سال تحصیلی شما هم به پایان رسید.😊 پریروز آخرین روزی بود که به پیش دبستانی رفتی و موقع برگشت به خانه خیلی خوشحال بودی که تعطیل میشدی و دیگه صبح ها مجبور نیستی زود از خواب بیدار بشی و به مهد بری😉 (هرچند مهدتون رو خیلی دوست داشتی اما خوب بلندشدن از خواب برات یه کم سخت بود البته توی مهد خیلی خوشحال بودی و ظهر که برمی گشتی سرحال و شاد بودی. خیلی اهل خواب نیستی و روزهای تعطیل هم نهایتا تا ۸ صبح خوابی اما همین که اجباری در کار نیست در بیدارشدنت، خوشحالی😅) یکسال تحصیلی گذشت و شما آماده ی رفتن به دبستان میشوی. فعلا که استرس مدرسه ات رو خیلی دارم ولی هنوز برای ثبت نامت کاری نکردم.😣 امیدوارم توی مدرسه هم مثل امسال موفق با...
30 ارديبهشت 1398

۱۷ اردیبهشت ماه روز زمینی شدنِ نی نیِ خاله راضی😊

سلام عزیزم سه شنبه ی هفته ی پیش یعنی اولین روز ماه رمضان، نی نی خاله راضی به دنیا اومد.🤗 البته یه کم زودتر از موعد به دنیا اومد چون حرکاتش کم شده بود و احتمال خطر برای بچه می رفت. خیلی ریزه هست آخه فقط ۲کیلو و نیم وزن داره اما خوب گرد و سفید هست و دوست داشتنی.😊 شما هم طبق معمول که عاشق نی نی هستی مدام میگی بریم خونه ی خاله نی نی رو ببینیم. و بیقرارتر از قبل شدی برای آمدن نی نی خودمون. انشاالله که سالم باشن و در پناه خدا😙 پی نوشت۱. اسم نی نی خاله شد حسناجون. پی نوشت۲. اینم پاکت چشم روشنی ما که خودمون درست کردیم با مقداری پول تقدیم به حسناجون👇 ...
24 ارديبهشت 1398

بازگشت دوباره به کتابخانه😊

سلام عزیزم دوشنبه ظهر با بابایی اومدیم درِ مهدت دنبالت (آخه این یک ماه آخر کلاسهات رو برات سرویس گرفتیم و دیگه با ما نمیری و بیای چون دکتر به من گفته سعی کنم توی این ماههای آخر رانندگی نکنم😉) چقدر توی این یکی دو هفته دلم برای مهدت و کادرشون تنگ شده بود. یه کم با هم گپ زدیم و پول عکس و فیلمت رو تسویه کردم و از مهد اومدیم بیرون.😊 توی راه برگشت بعد از چندین ماه دوباره رفتیم کتابخانه. کارتت اعتبارش تموم شده بود و تمدیدش کردم. چقدر خوشحال بودی که دوباره میتونی بیای کتاب انتخاب کنی و ببری خونه.😄 هنوز هم عاشق کتابی گلم. امیدوارم همیشه همینطور باشی😚   ...
19 ارديبهشت 1398

جشن پایانی مهدکودک ساره جونی🤗

عزیز دلم سلام😍 پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ماه (روز معلم) جشن پایانی مهدتون بود، البته تا آخر اردیبهشت ماه باید به کلاس برید اما به خاطر ماه مبارک رمضان، جشنتون رو زودتر برگزار کردند.😉 چهارشنبه شب لباس جشنت رو که به خاله سفارش دوختش رو داده بودیم تحویل گرفتیم و کش و گیر و تل ست با لباست رو هم برات آماده کردم.😚 لباست خیلی قشنگ شده و خیلی هم بهت میاد.🤗 کارت دعوتتون رو هم دوشنبه بهتون دادند.☺ جشن خوبی بود. توی مهدتون سه تا کلاس دارید (کلاس خاله فرشته، خاله شیما و خاله بهار) که شما توی کلاس خاله فرشته هستید. هر کلاسی یکی دو تا نماهنگ داشت و یکی دو تا هم نماهنگ مشترک که واقعا زیبا بود مخصوصا که میشه گفت لباسهاتون تقریبا ست بود. (...
15 ارديبهشت 1398

تولد مامانی

سام نفسم دیروز تولد من بود و بابایی مثل همیشه این روز رو به یاد داشت و سورپرایزمون کرد.😘 دیروز بعدازظهر من و شما خواب بودیم، وقتی بیدار شدیم  و اومدیم توی سالن دیدیم که بابایی زحمت کشیده و کیک خریده و کادو آماده کرده.😁 دست گلش درد نکنه واقعا ازش ممنونم که روز تولدم رو همیشه یادشه و فراموش نمیکنه😊 یه مقداری از کیکمون رو به مادرینا دادیم و یه مقداری هم به خانوم جون اینا. دیروز عصر هم رفتیم خونه ی خاله و لباس جشن امروزت رو که آماده کرده بود تحویل گرفتیم.☺ شب ام خونه ی آقاجونینا حدیث کسا بود و بابایی به مناسبت تولد مامانی شیرینی خرید و به همه دادیم. یک سال دیگه گذشت و امسال هم مثل یکی دیگه از سالهای عم...
12 ارديبهشت 1398

سیزده بدر امسال😄

سلام عزیزم بیشتر از یک هفته از سیزده بدر امسال گذشته روزها به سرعت سپری می شوند و انشاالله که به خوشی بگذرند. سیزده بدر امسال خیلی از هموطنان ما بی خانمان بودند و آتشی بود بر دلهای ما، انشاالله که به کمک همه باز هم به شرایط عادی برگردند و روی خوش روزگار بار دیگر بر آنها خودنمایی کند.😣 دخترکم امسال روز سیزدهم، صبح زود از خواب بیدار شدیم. قرار بود برای صرف صبحانه بریم کوه صفه که متاسفانه به خاطر زود جمع نشدنمون و دیرشدن وقت و احتمال ترافیک، رفتیم باغ غدیر. البته اونجا هم خوب بود و خوش گذشت.😁 ما و خاله مریم و خاله راضی و دایی آقاحسن اینا، تا ظهر توی باغ غدیر بودیم و شما با بچه ها حسابی بازی کردید. ناهار برنج و خورش سبزی ...
22 فروردين 1398

سال ۹۸ مبارک😊

اول از همه: دوستای گل نی نی وبلاگی ما، سال نوتون مبارک انشاالله سالی سرشار از لحظات خوب و خوش را در کنار هم سپری کنید و شاد باشید😊 و اما چقدر سال ۹۷ زود گذشت. سالی سرشار از خوبی ها و بدی ها😊 سالی که خداجون، توفیق رفتن به اعتکاف را نصیبم کرد. سالی که دختر گلم ساره جون به پیش دبستانی رفت و اولین مرحله ی رسمی از حضورش در اجتماع را تجربه کرد. سالی که اعضایی جدید هم به جمع فامیل ما اضافه شدند (آقامحسن، امیرعلی و محمدرضا به خانواده ی مادری و امیرحسین و هانیه به خانواده ی پدری)🤗 سالی که پابه پای رهروان کربلا، پیاده روی به سمت کربلا را درک کردم و به پابوس امامان خوبی ها رفتم. سالی که خداوند انتظاری شیرین برای سال ۹۸ را...
8 فروردين 1398

جشن بندگیت مبارک نجمه سادات جان😙

باید بروم، می روم باید به دریا برسم، می رسم مثل رود باید خروشان بود باید رفت آدم ها هم می توانند مثل کوه باشند بلند و سرافراز و هرگز خسته نشوند از طوفان، از سرما و از گرما پرواز چه خوب است، خوش به حال پرنده ها کاش می شد پرواز کرد تا سر کوه تا اوج آسمان آه! سوار بر ابرها، همیشه در خواب دیده ام غلت زدن روی ابرها را و سفر تا پیش ستاره ها را چه خوب است. خورشید همیشه آن بالا نمی ماند می رود پشت کوه ها می رود پشت اقیانوس ها و جاهای دیگر را روشن می کند من چه قدر دوست دارم خورشید را و چه قدر دوست دارم دنیاهای دیگر را می گویند هر کس ستاره ای دارد ستاره ی من کدام است؟ حتما یکی از آن ستاره های پر نو...
4 فروردين 1398

بابایی جونم روزت مبارک😙

دخـتــَــر کـه بــاشی میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ آغــوش گــَرم پـــِدرتـه دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـه هَر کـجای دنیـا هم بـــاشی چه بـاشه چـه نبــاشه قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدرته روزت مبارک بابایی گلم شب عید، یه جشن کوچولوی سه نفره (البته به قول ساره جون، چهارنفره) برای بابایی گرفتیم به مناسبت روز پدر😚 اینم کیکی که چون فر خودمون خراب بود خاله راضی زحمت ...
3 فروردين 1398

آخرین روز تحصیلی در سال ۹۷

همه ی هستی ام سلام🤗 چهارشنبه ۲۲ اسفندماه، آخرین روز تحصیلی تون در سال ۹۷ بود. شما خیلی خوشحال بودی انگار دیگه خسته شده بودی از صبح زود بیدار شدن و رفتن به مهد. دیروز وقتی بیدارت کردم و گفتم امروز آخرین روزه که میری و بعدش حسابی تعطیلی، گفتی چه فایده، بعد از تعطیلات دوباره باید صبحها بیدار بشم و برم مهد😁 (البته فقط رفتن به مهد، برات سخته وگرنه هم تکلیفات رو خوب انجام میدی و هم توی مهد که هستی خوشحالی😉) خلاصه که وقتی آماده ی رفتن شدی، گفتی مامانی امروز شما باید منو برسونی مهد، هرچه اصرار کردیم که بابایی باید ببرتت قبول نکردی و با گریه گفتی که شما اصلا صبحها منو نبردی همش بابا منو می رسونه، امروز روز آخره و میخوام با شما برم. بابایی...
24 اسفند 1397