خداروشکر دستت خوب شد
سلام عزیز دلم
بلاخره امروز اومدم تا برات از خبرای خوش بنویسم
دوست داشتم زودتر بیام اما این روزها مشغله هام خیلی شده از یه طرف تایپهایی که دارم از طرف دیگه دوره های قرآنم که زیاد شده، از طرف دیگه کیف های چرمی که سفارش گرفتیم و باید تا 21 بهمن تحویل بدیم و ... هر وقت بیکار میشم سریع میرم سر کارام وقتایی هم که بیداری که باید با شما بازی کنم و مواظبت باشم و خلاصه کار دیگه ای نمیتونم بکنم. بگذریم
عزیز دلم خدا رو شکر دستت خوب شد.
چهارشنبه ی هفته ی گذشته شب حدیث کساء خانوادگی گرفتیم به نیت خوب شدن دست تو و خاله ها و دایی ها اومدن و حدیث کساء خوندیم.
پنجشنبه صبح با بابایی بردیمت پیش دکتر تا دستت رو نشون بدیم بردیمت درمانگاهی که عمومحمود مسئول پذیرشش هست و عمو کلی برات زحمت کشید و عکس دستت رو گرفتیم و نشون دکتر داد و گفت که خداروشکر خوب شده اما باید جمعه دستت رو باز کنیم.
پنجشنبه بعدازظهر انگشت اشاره ات از آتل بیرون اومده بود کلی تعجب کرده بودی و همینطور فکر میکردی یه چیز اضافه است و تلاش میکردی با دست راستت این انگشت رو بکنی الهی قربونت برم عزیزم تا بهت میگفتم ساره انگشتت کو انگشتت رو نشون میدادی و با تعجب بهش نگاه می کردی
جمعه صبح بابایی نشست و آتل دستت رو باز کرد خیلی قیافه ات دیدنی شده بود اون موقع الهی بمیرم برات همینطور به دستت با اخم نگاه میکردی و میخواستی گریه کنی و انگار به گچ دستت عادت کرده بودی و کارکردن با دست چپت رو فراموش کرده بودی بعدش بردمت حمام و کلی آب بازی کردی و دستت رو ماساژ دادم.
جمعه تا شب با دستت کاری نمیکردی و همش پایین میگرفتی البته اگه یه چیزی رو به زور به دستت میدادیم میگرفتی اما دلت انگار یه حالی میشد با دیدن دستت.
ظهر جمعه بردمت پایین و با عمه زهرا یه کم شیرینی پفک گردویی درست کردیم که ببینم دوست داری تا برات درست کنم اما انگار دوست نداشتی فکر کنم چون که شیرین بود و تو زیاد با شیرینی جات جور نیستی
وقتی که ما توی آشپزخونه بودیم تو هم نشسته بودی سر گوشی من و روکش روی صفحه ی گوشیم رو کنده بودی و یه تیکه از قاب کیف گوشیم رو هم شکسته بودی که باید هر دوش رو عوض کنم بهم خسارت زدیا البته فدای سرت عزیزم
دیروز تا حالا یه کم به دستت عادت کردی و بیشتر داری باهاش کار میکنی خداروشکر
امیدوارم دیگه از این اتفاقا برات نیفته عزیزم حالا باید بیشتر مواظبت باشم که آتل دستت رو باز کردیم اما خیلی میدوی و خیلی میترسم که به زمین بخوری امید به خدا انشاءالله که خودش هواتو داشته باشه و مواظبت باشه.
راستی از کارای این روزهات برات بگم:
اول اینکه همه ی اعضای بدنت رو میشناسی و تا بهت میگیم ساره دستات کو، موهات کو و ... اشاره میکنی بهش و میخندی
دومین اسمی که یاد گرفتی مهدی بود. چهارشنبه ی دو هفته پیش که خونه ی خاله اینا بودیم (خاله آش میپخت و حدیث کساء هم گرفته بود) مهدی رو که صدا میزدن یاد گرفته بودی و یهو واسه خودت دنبال مهدی راه میرفتی و داد زدی مَـــــدی و همه ذوقت رو کردند و گفتند چه قشنگ میگه مهدی اولین باری بود که میگفتی بعدش تا چند روز همینطور توی خونه راه میرفتی و میگفتی مَـــــــــــدی
چند روزیه یاد گرفتی میگی حجی (به باباحجی میگی) و کلی خودت ذوق میکنی و میخندی
یاد گرفتی بغلمون میکنی تا میگم ساره بیا مامانو بغل کنی میدوی پیشم و دستاتو باز میکنی و بغلم میکنی الهی فدات بشم مامانی من
وقتی میخوایم بریم پایین یا آماده شدی که بریم بیرون بهت میگم ساره کجا بریم میگی دَدَ
وقتی صدات میزنم و میگم ساره میای کنارم و بلند میگی بله
وقتی از یه چیزی ناراحت میشی و یا یه چیزی رو میخوای به زور ازمون بگیری پاهاتو به زمین میزنی و گریه میکنی
عاشق اینی که برات شعرهای جدید بخونم دستت رو میگیرم و شعر انگشتا رو برات میخونم و میخندی
خوب حالا دیگه نوبت رسید به عکسات که خودش گویای کلی خاطره است:
ساره و امیرمهدی در حال بازی با آویز پرده ی خونه ی آقاجونینا:
ساره و امیرمهدی در حال نگاه کردن به هم:
ساره ی خوشمل من که میخواست تلشو به سرش بزنم اما تا میومدم ازش عکس بگیرم تلشو برمیداشت و اخماشو میکشید توی هم:
بلاخره موفق شدم با تل خوشملت ازت عکس بگیرم
بابایی و ساره بعد از حدیث کساء در حال خوردن آبمیوه:
جمعه صبح: باز کردن آتل دست ساره توسط بابایی
بعد از باز شدن آتل دستت رو که میدیدی میخواستی گریه کنی:
همینطور دستت رو میدیدی و تعجب میکردی
اینم ساره ی خوشمل من در حال لم دادن به بالش و خوردن بیسکویت و تماشای تلویزیون: