به لطف خدا به خیر گذشت!
سلام عزیز دلم
یکشنبه ی هفته ی پیش بردمت با خودم مسجد واسه حدیث کساء آخه توی خونه خیلی حوصله ات سر رفته بود و میخواستی از خونه بری بیرون
اونجا کلی ذوق کرده بودی و برای خودت میگشتی اما همینطور میرفتی توی قسمت مردونه و من باید همینطور میومدم ببینم کجایی
تا اینکه یه بار دیدم از بیرون از طرف در قسمت زنونه اومدی توی مسجد یعنی از در مردونه رفته بودی بیرون و خداروشکر اومده بودی دوباره داخل مسجد و نرفته بودی بیرون
بعدش یه کم بازی کردی با نجمه سادات و امیرمهدی و رفتی دوباره توی قسمت مردونه
دو سه دقیقه ای گذشت و دیدم نیومدی اومدم ببینم کجایی از پشت پرده هر جا رو نگاه کردم ندیدمت دلم آشوب شد
به نجمه سادات گفتم بره اونطرف و ببینه کجایی وقتی دیدم نیومد رفتم از در ساختمان مسجد بیرون و توی حیاط رو دیدم باز هم نبودی و رفتم طرف در ورودی مسجد که دیدم نجمه سادات دستت رو گرفته و داره میاد تو
بهم گفت خاله ساره رفته بود وسط خیابون و من رفتم آوردمش
فکر کردم پیاده رو رو میگه اما فرداش خاله مریم گفت که خط سفید وسط خیابون رو بهم نشون داده و گفته ساره اینجا ایستاده بوده
از پله ها رفته بودی پایین و بیرون مسجد و توی خیابون ...
خلاصه که کلی توی دلم ولوله افتاد و همون موقع رفتم کیفم رو برداشتم و رفتیم خونه و دیگه تا پایان جلسه ننشستیم
تا صبح خوابم نمیبرد و همینطور میومدم بالای سرت و بهت نگاه میکردم و خدا رو شکر میکردم
کلی فکرهای ناجور توی ذهنم میومد اگه خدای نکرده نجمه سادات دیر رسیده بود اگه یکی برده بودتت اگه ...
خدا رو شکر خدا رو شکر خدا رو شکر
فقط همین رو میتونم بگم
دیگه حتی یه لحظه هم نباید چشم ازت بردارم عزیزم