پیاده روی به سمت کربلا
عزیزکم سلام
الان که دارم برات می نویسم در انتظارم! انتظار برای رفتن به سفر! سفر کربلا!!!!
اما هنوز هم باورم نمی شود!
انگار مبهوتم! دو سه روز است که حال و هوای دیگری دارم! اصلا انگار دلم پیش خودم نیست!
میخواهم بروم اما بدون تو و بابایی.
بابایی که بهش مرخصی ندادن و شما هم قرار است چند روزی را در کنار بابایی بدون من سپری کنی!
اصلا وابسته نیستی البته خیلی هم درونگرایی و زود چیزی را بروز نمی دهی.
اما من که شدید وابسته ی شما دو نفرم
انگار طلبیده شده ام!
انگار واقعا قسمتم شده آن هم طی سه روز!
قرار است با خاله اشرف و ساجده اینا به این سفر بروم.
خوشحالم اما نمیدانم چرا دلم دارد از جا کنده می شود.
شنبه ۲۸ مهرماه سالگرد ازدواج من و بابایی بود و امروز هم تولد بابایی، هر سال جشن می گرفتیم یه جشن خودمونی و کوچک، اما امسال نشد. کلی برنامه داشتم برای تولد بابایی اما فعلا که نشد انشاالله بعد از سفر! فقط فرصت کردم این ژله تصویری رو برای بابایی درست کنم و کادوش رو بهش بدم
فکر کنم برای تجربه ی اولم در ژله تصویری، خوب بود فقط یادم رفته نقطه ی ب رو بگذارم و دیگه هم وقت نمیکنم.
برایم دعا کن دخترکم.
برایت دعا میکنم عزیزکم.
به خدا می سپارمت که او بهترین محافظان است.
مطمئنم دلم برایت خیلی تنگ می شود برای در کنارت بودن و در آغوش گرفتنت.
دیگه کم کم باید بروم.
دوستت دارم نفسم