خونه ی دوست مامانی
ساره جونم سلام
الان شما هنوز خوابی و منم از فرصت استفاده کرد و اومدم تا برات بنویسم
دیروز صبح من و شما رفتیم حمام، بعدش اومدیم بیرون و شیرتو خوردی و خوابیدی
یه کم بعدش خاله اشرف اومد دنبالمون و رفتیم فنی و حرفه ای یه سری بزنیم که بسته بود، ما هم رفتیم توی فرهنگسرای نور و توی کانون مادران ثبت نام کردیم تعریف کلاسهاشو که خیلی کردند حالا باید بریم ببینیم چطوریه!!!
از اونطرف هم رفتیم خونه ی خاله که کامپیوترشونو درست کنم که آخرشم درست نشد!!! خاله گفت بریم روی پشت بامشون، رفتیم. خوشحال شده بودی و کلی واسه خودت بازی کردی توی اتاق روی پشت بامشون:
دو تا بچه کبوتر توی اتاقک روی پشت بومشون بودند که خاله میگفت یه هفته است که به دنیا اومدن!!!
دیشب هم رفتیم خونه ی فاطمه جون دوست مامانی، اولین باری بود که اونجا میرفتی
(دوستای مامانی،هر دوشون اسمشون فاطمه است. هر سه تای ما ازدواج کردیم و از بچگی با هم دوست بودیم و همسایه هم بودیم. از بعد از ازدواجمون هم با همدیگه ارتباط خانوادگی داریم یعنی شوهرامون هم دوست دارند با همدیگه رفت و آمد داشته باشیم. فاطمه و شوهرش قبل از عید رفته بودند کربلا که ما نتونسته بودیم هنوز بریم دیدنشون و دیشب بلاخره بعد از دو ماه رفتیم خونشون با اون یکی فاطمه که بارداره و توی هشت ماهه و انشاءالله حدود یه ماه و نیم دیگه کوچولوش به دنیا میاد..)
دیشب برای شام اونجا دعوت بودیم با شوهرانمون..
خیلی خوش گذشت، کلی تعریفتو کردند . می گفتند ماشاءالله دختر آرومی هستی و ناز.
اینجا سر سفره ی شام بودیم و تو هم داشتی با سر شیشه ی شیرت بازی میکردی:
تشنه ات شده بود و داشتی با شیشه شیرت آب میخوردی
بعد از شام، ما توی آشپزخونه بودیم و شیرتو خوردی و روی پام خوابت برد، میخواستم ازت عکس بگیرم اما خوب خوابت برده بود..
وقتی پا شدیم که بریم خونه، بیدار شدی (حدود یه نیم ساعت خوابیده بودی فقط) و چند تا عکس ازت گرفتم:
روی مبل نشسته بودی و بابایی صدات کرد و کلی واسش ذوق کردی:
خیره شده بودی به ویترین فاطمه جون:
دیشب حدود ساعت 12:30 بود که اومدیم خونه و شما هم تا 1:30 نخوابیدی و بازی میکردی...
الان هم بیدار شدی و بابایی داره موهاتو شونه میکنه و باهات حرف میزنه